الف



این یک روایت حقیقی ست که بدلیل غیر معمول بودنش سبب میشود آنرا به واژه و واژه گان را به خط بکشم تا شاید بتوانم وظیفه ی اخلاقی خویش را برابر خطرات ، جوانبش انجام داده باشم. نکته؛ بنده مراد نوری زاده فرزند عبدالله متولد سینزدهم فروردین 1348 سه کلاس سواد اکاور ، سبب عدم توانایی در نگارش صحیح مطالب مورد نظر میشود، از اینرو به فردی تواناتر و آشناتر رجوع نموده ام و تمامی روایت از بیان بنده و نگارش این جوان محترم صورت میگیرد. 

 


   BIG Foot.            

پا پا گنده

نمیدانم خب الان چی بگم من؟ کدوم یکیش رو تعریف کنم؟ خدا رحمتشان کند سه تا جوان دسته ی گل،.

آه ه ه ه اقای معلم الان بخدا تو رو میبینم انگار اونا جلوی چشمم میان .

 اونا البت ازت کوچیکتر بودن چون سرباز وظیفه بودن . شما .

باشه میرم سر اصل مطلب. خب الان چی بگم؟ آهان چرا عصبی میشی آقای معلم؟

 باشد. باشد. تو بپرس من جواب بدم. اینطوری بهتره اقای معلم. نه؟ 

 

_در پاسخ شوما که پرسیدی ماجرا چیه ، باید بگم مربوط ب حوادث پاییز زمستان پیرارساله

 

چی یعنی کی؟ آهان خب پیرارسال میشه پیرارسال دیگه . اینکه معلومه . الان سال1498 نهنه. همونی ک خودت میگی دوروست تره. 1398. هستیم

 

چی چی شد؟ اها ماجرا رو میگی ؟ هیچی دیگه مردند دیگه. اخ اخ اخ. پر پر شدن 

  ، فقط هم سر شان پیدا شد. البت بگم بهت ک شوما عزیز ما باشی. اون موقع. پولیسه دکترا. میگفتش که کاره حیوان وحشیه. ک خب دوروست میگفت 

 

چرا میخندی اقای معلم.؟ حرف خنده داری زدم مگه؟ چی؟ اها. همون ک خودت گفتی رو بنویس. 

من غولیط (غلط) گفتم ، منظورم از پولیس دوکتر ها. همینیه ک اقای معلم میگه . 

 چی؟

 کی صدای ما رو نمیشنوند؟ 

اهان حتما باید از دهانم در بیاد تا تو بینیوسی ؟ خو خودت بینیویس. . پراشکی داقونی. (پزشک قانونی) بازم ک میخندی اقای معلم ، باز چی رو غولیط گوفتم؟     

 

اون موقع ما گوفتیم نکنه کار خیرسی. پلنگی. چیزی ، جکی جانوری. اژدهایی. چیزی باشه ! که از اونور مرز. به کوههای جنگلی تالش. اومده. و بخاطر سرمای هاوا (هوا) از. ارتجاعات (ارتفاعات) اومده بیزیر (پایین) و داره ادمانه کوشتن دره ( و در حال کشتن انسان هاست ) 

اها اینطوری بهتره هااا. جانه خودت نه، نه ب جانه تنها پسرزاکم محمدرسوله من که تنها پسرمه من رو بوکوش ولی نخواه که فارسی گب بزنم. ( جان فرزندم بگذار با زبان محلی یعنی گویش گیلکی نقل کنم ماجرا را. زیرا برایم صحبت به زبان فارسی سخت و دشواره )  

 او زمات همته دانه ناراحتا بوستیم اما خو اماهان گوفتیم ک چیزه جدیدی نیه ، چووونکی هر چندی ایسال ایته ادمانا کوشتی باردی. خو معلوم بوهوسته اماهان اااآهوووو اهمه زیمات ایشتیباه کودندیبیم چونکه هون پراشکی داقونی اعلام بوکوته قتل عمده.

 چی؟ چی چی واسی؟ اهان چوون کی اوشان سر ایتع جیسمه بورنده ی تیز امرا واوه بوهوسته بو. خو خیرس ک خو امراه چاقو و داس و ساتور ناگاردانه جنگله دورون و. 

 

بازنویس با برگردان به فارسی#

(اون زمان همه ی ما غمگین شدیم از مرگ اولین جوان . اما خب چیز جدیدی نبود چون هر چند سال یکبار چنین حوادثی در روستای ما رخ میداد. . و خرس ها کوه های تالش شخصی رو یا دام و احشام رو میکشتند و میبردند. اما معلوم شد اییییین همه سال داشتیم اشتباه فکر میکردیم . چون حکم پزشکی قانونی قتل عمد رو اعلام داشت. 

 آخه اثار بریدگی ها و قطع گردن از بدن با جسم تیز و شی بُرَنده ی دست ساز رو نشان میداد. خب مگه خرس های جنگل تالش با داس و تبر و یا چاقو ضامن دار میروند شکار؟. 

          مراد عکس ها را به اقای معلم نشان میدهد که.   ناگهان

 

http://shahroozseighalani.blogfa.com

 

آااووو. اون چیسه؟ چی واسی تی رنگو روخسار واگاردسته اقایه موعلم؟ زهراااا. زهرااا. دوختر جااان. بودو. تی مارا دوخان.

 (زهرا ، زهراا دخترم سریع مادرت را صدا کن ) 

 

  اقای موعلم حال به هم بوخورده. ه ه خانوووم ایته اب قند چا باوار مرا فادن می حالم خوش نیه زیاااد 

 


 

فردا ساعت سه بعد ظهر

 

سلام من شهروز براری صیقلانی سی ساله ، معلم روستای جورتپه از دور افتاده ترین روستاهای کوهستانی گیلان که در شمال غربی استان و در پستوی هزار توی کوههای تالش ، مابین جنگل ها محصور مانده . و خود این روستا ، به هیچ وجه بافت متمرکزی ندارد و به دهکوره های مختلفی راه دارد که هیچ مدرک و سند مکتوب و مستندی از جمعیت آماری آنها در دسترس نیست.   

من دیروز بعد از دیدن عکس های افراد کشته شده طی این سالهای اخیر به عمق ماجرا پی بردم . و بی اختیار فشار خونم اوفت شدیدی داشت. من سر جمع. دوازده دانش آموز. کلاس پنجم ، هشت دانش آموز کلاس سوم. دو دانش آموز مقطع راهنمایی در کلاس هشتم ، و شش دانش آموز کلاس اولی دارم. و از طرف اموزش و پرورش ساختمان خوب و مجهزی برای این دانش آموزان مهیا شده . ولی خب متاسفانه به هیچ وجه انضباط و اهمیت حضور در کلاس برای ساکنین و دانش آموزانشان توجیح نگردیده. و من طی این دو ماه اخیر تنها نقش معلم را نداشته ام، بلکه ناظم مدیر ، فراش، دفتردار ، مشاور، و.و. را ایفا نموده ام ، اما آرزو به دلم ماند که قبل از ساعت هشت یک دانش آموز سر کلاس حاضر باشد. همواره حین تدریس ، شاهد عبور و مرور مشت کریم از درون فضای کلاس هستم ، زیرا بواسطه اینکه ساختمان مدرسه و کلاس درس دو درب در دو سمتش قرار دارد ، به عنوان راه میانبر توسط چوپانان ، اهالی ، بغال روستا ، و مشتریان بقالی استفاده میشود. و 

امروز حاج مهدی با سن پیر و پای مریض احوالش ، عصا به دست هشت بار عرض کلاس را لنگ لنگان و با خونسردی طی نمود تا به بقالی برود و یکبار قند بخرد ، یکبار مایع رخت شویی، یکبار هم اما از همه بدتر ، پیرزن شلوغ و کنجکاو روستاه ست. زیرا فرزندانش در تابستان گذشته برایش یگ گوشی تلفن همراه آورده اند ، و او به شدت از درک استفاده ی صحیح گوشی عاجز است. و بگونه ای خشمناک و غضب انگیز با گوشی رفتار میکند، انگار خیال میکند که گوشی با او دشمنی و پدر کشتگی دارد که همواره اپراتور میگوید ؛ عدم دسترسی به شبکه 

او امروز میخواست یک شارژ وارد سیم کارت اعتباریش کند. و بقال چون ایرانسل پنج تومنی فقط داشت ، به او بجای کارت شارژ رایتل. ایرانسل داده بود ، و باقیه قضایاا.

حتی اصرار داشت که حین وارد نمودن کد شارژ باید گوشی به شارژر وصل شود.

 

حالم ناخوش است. انگیزه ها در حال فرو پاشی و من در سقوطی بی صدا ، درون دره ای از ناباوری ها سقوط میکنم.

 

در اوج کسالت خنده ای نامحسوس از ذهنم در عبور است، زیرا لحظه ای که بقال و ربابه خانم را در پستوی مغازه اش ، گرفته بودند ، من مشغول تدریس درس راه زندگی و اخلاق بودم .  

من همواره طی دو ماه کوشیده ام که از تک تک دانش آموزانم یک انسان شریف و روشن فکر بسازم ، آن لحظه که برادران بسیج مسجد کوچک روستا از پشت سرم و فاصله ی کم عرض میز من تا تخته تابلو در رفت و آمد بودند ، من از حوادث ناآگاه مانده بودم ، و اصرار به دینداری و خداشناسی داشتم. لحظه ای از اینکه چنین عمیق بر تمامی دانش آموزان تاثیر گذار شده ام تعجب کردم. زیرا برای اولین بار همگی مثل مجسمه خیره به من و بی حرکت ، نفسهایشان حبس بود من از بیخبری اصل ماجرا ، بغلط میپنداشتم که از قدرت بیانم و مفاهیم سخننانم اینچنین همه را محسور و سحر انگیز به مجسمه تبدیل نموده ام، من در چهره ی انان رد پایی از تعجب را یافتم ، ولی حرفهایم هیچ عجیب نبودند، سپس به هم جهت بودن نگاه ها و خیره گی به سمت چپ در پشت سرم توجه کردم، دقیقا همگی همزمان چشمانشان درشت و دهانشان باز مانده بود، من پنج دقیقه ی کامل ساکتم ولی این بچه ها حتی پلک نزدند .چرا؟. لحظه ای که صدای بیسیم را شنیدم ، کمی به وقوع حوادث پی بردم.

چه عجیب که مسئول پایگاه بسیج برخلاف عرف روستا ، خودسر وارد کلاس نشد ، و بیرون ایستاد و اجازه خواست.

من هم به احترام سن بالا و ریش سفیدشان لحظه ی ورود برپا دادم. اما هیچکس برنخواست. چون مفهوم برپا از یادشان میرود وقتی که هر دقیقه هشت عابر از عرض کلاس و دقیقا جلوی تخته تابلو به بقالی بروند

 

نمیدانم ک ایا عکس العمل من به ماجرای ناموسی ان لحظه درست بود یا اشتباه ؟.

ولی ظاهرا من اخرین شخصی بودم که دریافته بودم ، شوهر ربابه خانم ، همسرش را در پشت یخچال ویترین دار بقالی با شخصی دگر حین ارتکاب جرم دیده و رفته بیصدا قفل را اورده و درب بقالی را بسته و از بیرون قفل زده. تا صدها متر دور تر رفته و بسیج روستا را اورده ،

من کاملا جهت زاویه ی دید دانش اموزان را وارونه کردم ، و خودم انتهای کلاس ایستادم و از همگی خواستم سمت من جهتشان را تغییر دهند تا چیز مهم و محرمانه ای را برایشان نقل کنم. چنان همگی مشتاق شنیدن رازی بودند که خودم حتی نمیدانستم ان راز چیست که قول فاش شدنش را به انان داده ام . من فقط با کلمات زمان خریدم تا متهمان یعنی ربابه خانم و شخص دیگر را دستبند زده از عرض کلاس ببرند و نگذارم ابرویشان بیش از این برود.  

در ان لحظات برای دانش اموزان از ماجرای هفت عجایب دنیا و مسایل فراماسونری و یا تئوری توطئه و یوفو های فضایی و برخورد از نوع سوم با ادم فضایی ها گفتم ، اینکه گزارشاتی از ربوده شدن انسان ها توسط موجودات فضایی موجوده . و اونا رو میبرند با خودشون به جای نامعلومی .

همگی برای پرسش سوالاتشان دست بلند کردند و من به کوچکترین شان که کلاس اولی است بنام سیده زینب اجازه پرسشش را دادم و گفتم خب از سیده زینب شروع میکنیم ، تا اروم و شمرده سوالش رو بپرسه .

 

(او که مشکل جمله بندی در تکلم دارد و متاسفانه هر جمله ی ساده ای را با دو واژه ی بی ربط به موضوع ، یعنی کلمات 1_بعد. 2_ دیگه. آغاز و پایان میدهد. مثلا اگر بخواهد بگوید ، پدرم آمد. میگوید؛بعد دیگه پدرمان دیگه بعد اومد دیگه بعد. یعنی حتی من شمرده ام یکبار برای اینکه بگوید مدادش نوک ندارد ، شش بار از واژگان. بعد دیگه. استفاده کرده است) .

 

. ا و هر چند کلمه به سر ، بسختی اب دهانش را قورت میدهد و با چشمان درشتش زول زده به من و تلاش میکند منظورش را برساند من به او یاد اور میشوم که آرامشش را حفظ کند چون من حتی اگر نیاز باشد تا غروب می ایستم تا او بتواند سوالش را کامل مطرح کند. 

و او گفت؛

_ بعد دیگه اجازه آقامعلم بعد یه سوال بپرسیم؟ 

گفتم خب بپرس دیگه

او پرسید؛  

_الان. بعد دیگه اینا رو شما میگید ، بعد دیگه که الان گفتید ، بعد یعنی دیگه اونا رو میبرن بعد با خودشون دیگه ؟، بعد دیگه بردنشون کجا؟

گفتم ؛ خب شاید ببرند توی سفینه هاشون و آزمایشات پزشکی کنند 

 

او گفت؛ دیگه بعد دیگه نه اقای معلم غلطه. ما میدونیم دیگه بعد الان میبرنشون پاسگاه دیگه و بعد دیگه . ، بعد دیگه بعد حتما ، بعد اقا اسدالله، دیگه ربابه خانوم رو بعد دیگه باید حتما بعد طلاق میده

 

و من بی اعتنا ولی شوکه از تیز هوشی او ، گفتم خب نفر بعدی سوالش رو بپرسه 

ولی دیگر کسی سوال نداشت 

گفتم الان همه تون دست بلند کرده بودید تا سوال بپرسید که. چی شد پس؟.

انها گفتند که همگی شان همین سوال مشترک را داشتند

آن روز

و همگی با ذوق سوی خانه رفتند تا خبر ناموسی جدید را روایت کنند

 

دوروز بعد.

 

من همچنان با درک حقیقت پنهان پشت هاله ای از ابهام ، درگیر مانده ام. نمیتوانم درک کنم. خب خرس که از چاقو استفاده نمیکند بقول مراد نوری . 

تنها گمانه زنی های من ، به دو سه مورد مسخره و غیر منطقی خلاصه میشود. شاید یک متهم فراری و جنگل نشین ، که مشکل روانی دارد ، چنین کاری نموده ، اما نه! چون مراد نوری زاده. گفت که از قدیم ها چنین حوادثی رایج بوده که هر چند سال به سر یک شخص غیب شود و فقط سرش پیدا شود .  

خب این همه سال در اینجا زندگی کرده اند و همواره پنداشته اند که کار خرس است. ولی اینبار چون فرد مفتول یک سرباز وظیفه بوده، بلطف پایگاه بسیج و یافتن سرش و انتقال به مرکز استان، یعنی رشت، چنین کشف مهمی صورت گرفته که اثار بریدگی شی تیز و دست ساز بروی مهره ی گردنش و تیکه های بریده ی شده ی صورتش تشخیص و توسط پلیس جنایی و پزشکی قانونی تهران تایید هم گشته. خب من فردی هستم که همواره به واقع بینی شهره بوده ام. این فرضیه های بچه گانه ی یوفو و یا ادم خواران وحشی و یا. ادمهای پنهان انسوی کوه در دل جنگل، برایم باور کردنی نیست. این روزها همه جا تمدن و بشر با اگاهی کامل و هوشیاری بسیار حضور چشمگیر دارند ، چگونه چیزی مرموز و اینقدر عجیب از قلم افتاده؟ چرا پس در جستجوی یکماهه ی منطقه توسط ارتش و بلطف سپاه ان موجود کشف نشد؟ چونکه بی شک چنین فرضیه ای دروغ است.

 

از کجا معلوم کار یکی از خانواده های ساکن دهکوره های دوردست نباشد؟    

 

 

 

 

 

 

 و یا کشف دلایلش در آینده ، تا برای ثبت مشاهدات و 

 


اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد! - سید ابراهیم نبوی

 

سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.

سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:

آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش

آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:

من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو

تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!

 



شهروز براری صیقلانی اثری نو و ساختارشکن   شهرک متروکه یابریشم شهروز براری صیقلانی اثر جدید و متفاوتش را نشر ققنوس دوشیزهءرشت بقلم شهروز براری


 

 

شکست عشقی ، جوجه کلاغه صد ساله ی شهر. 

نثر آهنگین ، فی البداعه . طنز شاد شایدم بلکه طنز تلخ . 

شهروز براری صیقلانی. باز نشر توسط پریسا مجد روشن

 

 

 

•. توی هفت تا کهکشون 

زیر سقف آسمون 

•. ایزد منان ، پاک سرشت 

گفته بودش یا که نوشت

•. آروم باشید ، برید بهشت

ولی شیطان بد سرشت

•. زیر لبی گفتش ذرشک

یکی بود توی بهشت

     •. تنهایی غمش گرفت 

غصه و ماتمش گرفت

•. رفتش سمت صدای چشمه ی آب

رسید به جرعه ی نور توی خواب

•. چشمش افتاد به.زیر درخت بید کُهَن

یکی با موی بلند، نشسته بودش روی تاب

•. چشماشو مالوند ، نباشه توی خواب

پس حالا دیگه یکی بود 

، یکی دیگه هم بود

سمت جرعه ی نور 

چشم شیطون بشه کور

همش جشن و پایکوبی بود و سور

تاکه شیطون بدجنس و بلا 

یه بطری شراب پیشکشی دادش به اونا

شیطونه داشتش یه دندون طلا

پریدش توی چشمه ی نور ، کردش شنا

رسیدش سمت درخت بیده پیر 

نشستش خیس آب ، بروی تاب

خلاصه شیطونه زیر پاشون نشستش

اینقدری نقشه های شوم و کلک آوردش

 دم گوش جفت دو تاشون که خوندش

سند ست توی باغ بهشت رو سوزوندش

 

دم آخری بعد دیپورتش 

ادم یه بوخچه کوچیک تو دستش

یه بچه بغل ، یکی زیر بغل 

بعدی توی راه 

حوا ، نه ماهه شکم

داشتش ویار

 چشمش افتاد به خیار

آدم دیدش یه مار 

رفته زیر بوته ی خیار

طبق همیشه بهونه می آورد زیاد

گفتش از اینا زیادی خوردی

همش هربار پسر آوردی 

من ک از مار ترس ندارم

اما بزار یه چوب بیارم 

میخوام برات که سیب بچینم

حوا خوشش اومد ، گفتش منم اینجا میشینم

تا کلاغه اومد ، سر شاخه ای نشستش

خبرنگاری کردش، قار قاری کردش

خدا بهو خبر شد 

نسیمی اومد و رفتش

سیب واسه خودش افتاد تو دستش

آدم رفتو دادش به حوا

خدا رسید بزنگاه

رسیده وقت دعوا 

ادم میگفت ، من چیدم

خدا میگفت ، از دوربین خودم میدیدم

حوا که خیلی خنگه ، 

همیشه مغزش یکم میلنگه 

پرسید میون بحث و دعوا 

دوربین که گفتن ، اصلا مگه کی هستش

پس چرا ما تا به حالا ندیدیم

اینجا فقط شیطون ناقلا ، کلاغ و مار داریم ما

بوته ی خیار ، با شراب داریم ما 

خدا رفت تو فکر

پرسید دلیله این حال خراب چی هستش

نکنه همینی که گفتی ، اصلا شراب چی هستش

توی کدوم یکی کوزه هستش؟

ادم گفتش ، خداجون ، سیب هارو 

که میچیدم ، توی چشمه چکیدیم

الان دیگه چشمه ی نورت 

شراب سیب اورده ، یه چرعه خوردی مستی 

جای خددا ، بت ها رو می پرستی 

خدا دیدش اگر ک این بهشته

 شراب سیب ، سرنوشته یه چشمه 

 

آدما میمونن پر عطش، و تشنه 

اونارو برداشت و دیپورتشون کرد

 به کره ی آبی رنگ زمین ،

جایی که درخت سیب داره یه عالم

گفتش اینو به آدم 

،حالا اینجا تا میتونی سیب بچین

 

 

 

 

 

•. یه روزی آقـــای کـــلاغ،

یا به قول بعضیا جناب زاغ

•. رو دوچرخه پا می‌زد،

رد شدش از دم باغ

•. پای یک درخت رسید،

صدای خوبی شنید

•. نگاهی کرد به بالا،

صاحب اون صدا رو دید

•. یه قناری بود قشنگ،

بال و پر، پر آب و رنگ

•. وقتی جیک جیکو می‌کرد،

آب می‌کردش دل سنگ

• قلب زاغ تی خورد،

قناری عقلشو برد

•. توی فکر قناری،

تا دو روز غذا نخورد

•. روز سوم کلاغه،

رفتش پیش قناری

•. گفتش عزیزم سلام،

اومدم خواستگاری!

• نگاهی کرد قناری،

بالا و پایین، راست و چپ

• پوزخندی زد به کلاغ،

گفتش که عجب! عجب

• منقار من قلمی،

منقار تو بیست وجب

•. واسه چی زنت بشم؟

مغز من نکرده تب

•. کلاغه دلش شیکست،

ولی دید یه راهی هست

•. برای سفر به شهر،

بار و بندیلش رو بست

•. یه مدت از کلاغه،

هیچ کجا خبر نبود

•. وقتی برگشت به خونه،

از نوکش اثر نبود

•. داده بود عمل کنن،

منقار درازشو

•. فکر کرد این بار می‌خره،

 قناریه نازشو

• باز کلاغ دلش شیکست،

نگاه کرد به سر و دست

• آره خب، سیاه بودش!

اینجوری بوده و هست

• دوباره یه فکری کرد،

رنگ مو تهیه کرد

• خودشو از سر تا پا،

رفت و کردش زرد زرد

•. رفتش و گفت: قناری!

اومدم خواستگاری

•. شدم عینهو خودت،

بگو که دوسم داری

•. اخمای قناریه،

دوباره رفتش تو هم!

•. کله‌مو نگاه بکن،

گیسوهام پر پیچ و خم

•. موهای روی سرت،

وای که هست خیلی کم

•. فردا روزی تاس می‌شی!

زندگی‌مون میشه غم

•. کلاغ رفتش به خونه

نگاه کرد به آیینه

•. نکنه خدا جونم!

سرنوشت من اینه؟!

•. ولی نا امید نشد،

رفت تو فکر کلاگیس

•. گذاشت اونو رو سرش،

تفی کرد با دو تا لیس

•. کلاه گیسه چسبیدش،

خیلی محکم و تمیز

•. روی کله‌ی کلاغ،

نمی‌خورد حتی یه لیز

•. نگاه که خوب می‌کنم،

می‌بینم گردنتو

•. یه جورایی درازه،

نمی‌شم من زن تو

•. کلاغه رفتشو من،

نمی‌دونم چی جوری

•. وقتی اومدش ولی،

گردنش بود اینجوری

•. خجالت نمی‌کشی؟

با اون گوشتای شیکم!؟

•. دوست دارم شوهر من،

باشه پیمناست دست کم!

•. دیگه از فردا کلاغ،

حسابی رفت تو رژیم

•. می‌کردش بدنسازی،

بارفیکس و دمبل و سیم

•. بعدش هم می‌رفت تو پارک،

می‌دویید راهای دور

•. آره این کلاغ ما،‌

خیلی خیلی بود صبور

•. واسه ریختن عرق،

می‌کردش طناب‌بازی

• ولی از روند کار،

نبودش خیلی راضی

• پا شدو رفتش به شهر،

دنبال دکتر خوب

• دو هفته بستری شد،

که بشه یه تیکه چوب

  •. قرصای جور و واجور،

رژیمای رنگارنگ

 • تمرینهای ورزشی،

لباسای کیپ تنگ

  •. آخرش اومد رو فرم،

هیکل و وزن کلاغ

   •. با هزار تا آرزو،

اومدش به سمت باغ

  • وقتی از دور میومد،

شنیدش صدای ساز

• تنبک و تنبور و دف،

شادی و رقص و آواز

• دل زاغه هری ریخت!

نکنه قناریه؟

• شایدم عروسی

غاز های شکاریه!

• دیدش ای وای قناری،

پوشیده رخت عروس

 

• یعنی دامادش کیه؟

طاووسه یا که خروس؟

 

• هی کی هست لابد تو تیپ،

حرف اولو می‌زنه!

• توی هیکل و صورت،

صد برابر منه

• کلاغه رفتشو دید،

شوهر قناری رو

•. _ یه شوهره تاس 

 گردن دراز

•. پَر و بالش همه زخم 

    شکمش افتاده 

•. نیستش که تخت 

شده باورش چه تلخ 

•. تحمل دیدن اون صحنه

شده بودش دیگه سخت

• داماد یه موجوده 

بدنام و ناقصه

•. کثیف و ناکَسه

شهرتش از بدی 

•. لغبش لاشخوری 

اسم دوماد. کَرکَسه

• یه شوهره پیر و خبیث

از این بدتر دیگه نیست

• کلاغ قصه مون رفتش توی لَک

دلش هورتی افتاد زیمین شکست 

• شب و روزش همه غم 

شب زنده داری با نور شمع

   •. شعرهای عاشقونه خیس اشک

واسه اون شبونه 

دلنوشتن ، شده مشق

• زندگی بعد عشق

مفهومش میشه کَشک 

• حرفای بی سر و ته 

میشنید از اهل محل

•. صبرش رسید به ته 

جوانیش که زود پَر کشید 

•. جام نامهربونی رو که سر کشید

روی تن درخت یه پروانه 

•. بعدشم یه شمع کشید

رفتش و عطاری دادخواه

 گوشه ای ، ته صف کشید

تا که بالاخره نوبت به اون رسید

 یه سم مرگ موش خرید

 

کلاغه روزای آخر عمرشو 

محکوم بود ولی نمیدونست جرمشو

 

     شوکه شد، نمی‌دونست،

•. چیز اصل کاری رو!

 می‌دونین مشکل کار،

•. از همون اول چی بود؟

     کلاغه دوچرخه داشت،‌

صاحب بی ام و نبود

 


اثر برگزیده ی آبان 1392  ژانر انتزاعی ، وحشتناک  برای بالای + سال اثر دیوار سنگی ، داستان حادثه ای مخوف و محرمانه است که در ژانر وحشت و انتزاعی نوشته شده و چیدمان واژگانش آمیخته با افکت اوهام و  اضطراب است . این اثر توسط نشر علی به ثبت کتابخاه ی 


http//www.missiranisupernatural.blogfa.com 

.

sepid nasr , Nashre Abrang 2020data  . ny name is shahrooz barari seighalani . I,m from  Nort Iran .  MY ADRESS IS GILAN_RASHT BIG CITY , BLOCK ZARB , AKEY LALEH TOW  WHITE HOME .  NOMBER 154 .  My nomber mobil is  +989308762028 .  The End.   Have good time. Bye .


 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬ 

آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، پیش چشمانش در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپردش ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جریان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصایب نمود ، عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میکند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   تا مثل هرغروب راس ساعت شش ، برایشان نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتیجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 

+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی  | هفت نظر

وارونگی

  رشت_این شهرِ سوخته!.   مردمانی باهوش شیکپوش و روشن‌فکر ، کمی‌هم کَج‌کلام!.  دراین شهر همگان مطیعِ احساسِ درونی خویشند . وبه‌

آثار عاشقانه را از ما بخواهید KetabSabz.com


 

 

تیتر صفحه ی اول رومه کیهان در 6 آبان 1391: 

 فیلمساز معروف ایرانی و حرفهای عجیبش از روایت دیدار یک ساعته با یک جادوگر 

 

رومه همشهری تیتر صفحه اول ، ستون چپ بالای صفحه. در تاریخ 6آبان 1391:

   زنگ هشدار برای جادوگر شیراز 

 

سه روز بعد 

رومه آفتاب یزد با تیتر بزرگ صفحه نخست؛ 

ایت لله . جادوگر شیراز را مرتد شمرد. 

10آبان 1391 رومه ی افق فردا. سمت راست ، تیتر کوچک با تصویری از فرد ملغب به شیطان ، با عنوان سرتیتر ؛ چرا سرباز در لشکر شیطان شویم؟ 

  

فضای مجازی و فیلترینگ سازمان یافته و هدفمند تمامی مطالبی که در آنان به واژه .    

ادوین معدوم » _ جادوگر شیراز » _ ارتداد ادوین » _ شیطان پیامی فرستاده » اشاراتی داشته اند و لینکهای حاوی اخبار مربوطه و نسخه های موجود در بایگانی های نشریات ، تمامن ثبت ضبط جمع آوری و منهدم گشت. 

اما نسخه های رومه های فروخته شده را نمیشد جمع آوری کرد . و از طرفی چنین حساسیت نشان دادن به یک خبر زرد و ساده که تنها با هدف جلب توجه ی مشتریان و فروش بیشتر نشریات در صفحه ی نخست آمده بود کمی عجیب بنظر میرسید.   

کمتر کسی دنبالش را گرفت تا پیگیر شود که ماجرا چه بوده . اما آنجایی که بی مقدمه از رسانه ی ملی و صدا و سیما برنامه ای بروی آنتن رفت بنام مستند شوک که به این سوژه پرداخته بود ، باز به اهمیت حساسیت سوژه افزود . و پس از مدتی در اسفند 1391 در روز جلسه ی علنی مجلس شورای اسلامی در بهارستان یکی از نمایندگان شهر چابهار پشت تریبون حرفهایی در خصوص سوژه مطرح نمود که تمامن پیچیده در اضطراب و دلواپسی بود. ، وی اینچنین گفت؛ شما به امار های معتبر داخلی و حوادث در تاریخ های از پیش تعیین شده دقت کنید . من نگرانم. اگر این شخص ک اینها را گفته علم برین داشته باشه چی؟. اون تا الان ک پنج ماه گذشته به حدی درست پیشگویی کرده که من یه لیست. از تاریخ و حوادث رو توی خانه ام به دیوار زدم. و هر روز صبح اول نیگاه میکنم ببینم چی قراره بشه ، من به ملاقاتش رفتم و اون رو توی خونه اش دیدم. ، اصلا اونی نیست ک فیکر میکردم ، اخرش گفت قراره ک بیکار بشی . به من اینو گفت ، من خندیدم گفتم تا وقتی خدایی بالا سر حاضر و ناظره استکبار جهانی و دشمنان اسلام هیچ غلطی نمیتونن بکنن. اون گفت ؛ شغل شما چیه ؟ چرا این همه تشکیلات داری؟ بادیگارد داری ؟ بهش گفتم ؛ حرف اضافه ممنوع . اونم با پوزخند گفت؛ قبل اینکه تقویم جدید بیاد روی دیوار ، بخاطر من. ، بیکار میشی .  

گفتم بهش ، من هم که با حرف توی شیاد کار پیدا نکردم ، ک الان با حرف تو بیکار بشم ، بلکه آراء یه ملت پشتمه 

. اون خندید .

 

دو روز بعد از بیان این مزخرفات در صحن علنی ، او بیکار شد تا اواسط اسفند را با فراغ باز به پیشواز عید برود

 

 او پس از آن سخنان با فشاری که از جانب دستهای پشت پرده و بالا دستی ها به وی وارد شد ، استعفا داد تا نماینده ی ذخیره ی عدل بدل چابهار جایگزینش در مجلس شود. از آنجایی که تمامی جلسات علنی توسط رادیو بهارستان از موج اف ام پخش میشود سخنان او ضبط و توسط شبکه های مجازی نشر یافت و هجده اسفند در اخبار شبانگاهی شبکه های خودفروخته و شیاد خارجه که ترویج فساد و شایعه هدف اصلی شان است پخش گردید ، وویس آف آمریکن VoA. و فردایش بی بی سی استعمار پرست نیز پخش شدBBC 

در این سخنان نماینده ی خرافاتی مجلس که بی شک معلوم الحال و فاقد عقل سلیم بوده با لهجه ی زیبای گویش محلی خویش از نشانه های تعبییر گفته های ادوین معدوم سخن به میان میاورد و کلمه ی عجیب و بی ربطی که نقل قول از ادوین معدوم است را به زبان میاورد و میگوید ؛ 

داسونی اگر اون صحیح پیشگویی کرده و داسونی متولد بشه ، جنایات فجیع و تلفات سنگینی متحمل کشورهای همسایه میشه و این موجب باز شدن پای کشورهای متخاصن در منطقه میشه. که خب صلاحدید نیست .  

 

داسونی. چه. بود . چه. شد؟ و چگونه. همه ی ما. داسونی را با همین محتوای پلید. میشناسیم . .  

 

ابتدا به نوشته های دستنویس یک بانوی فیلمساز که در اول این مطلب درون تیتر رومه ی کیهان به ان اشاره شده بود بپردازیم . چون هیچگونه دخل و تصرفی در آن نشده. . اما پشت ظاهر معمولی حوادث درون دستنویس عجیب ترین ماجرای دنیا در حال وقوع است که پس از بازبینی تصاویر دو دوربین مخفی این مستند ساز. عیان خواهد شد . قابل ذکر است که این بانوی گرامی هم اکنون در بیمارستان روانی شفاه بستری است و همچنان سرگرم طرح پرسش از اطرافیان بابت دیدار یک ساعته اش با ادوین معدومی شیاد و شیطان پرست است. با ارزوی شفاه برای ایشان. به دستنویس ایشان در نقل روایت مینشینیم. با توجه به این موضوع که رضایت کتبی بابت نشر دستنویس این بز گوار را نداریم زیرا ایشان صلاحیت روحی روانی و عقل سلیم شان در وضعیت مساعدی نیست. 

 

 

 

 چقدر دلم واسه کباب کوبیده لک زده ، بگذریم . بسم الله . رنگ جوهر ابی این خودکار به سبزی متمایل شد یهو ، چ عجیب . بگذریم. 

شش ماه از تماس غیرمنتظره ی استاد شیرین نشاط با شرکت فیلمسازی من در شهر آنکارا گذشت تا موفق به پیدا کردنش بشم. از خوشحالی هول شده بودم ، نمیدونم چرا بی اختیار زنگ زدم به شماره ی استاد شیرین نشاط ، و بی توجه به اختلاف زمانی مابین ایران و نیویورک ، و بی انکه به خودم مسلط باشم با بغضی کنج گلو ، و صدای لرزان گفتم؛

سلام، سلام. خانم نشاط پیداش کردم پیداش کردم ، بخدا پیداش کردم ،، الو.

بییییب. بیییییییب 

ظاهرا زیادی جوگیر شدم چون هنوز کسی گوشی رو جواب نداده و من دارم واسه خودم حرف میزنم ، یهو صدای استاد و نوع خاص الو گفتنشون توی گوشم شیرین نشست.

هااالووو ، ور. آر. یو؟ آر. یو. اوکی؟ 

_سلام خانم نشاط منم ببخش بی موقع زنگ زدم ، سرشبی بی خواب تون کردم حتما؟

• نه جانم. بنده درحال صرف نهار بودم.

_عجب تابلویی شدمااا. پاک فراموش کردم که استاد ساکن نیویورک هستن کمی هول شدم و منعو منع کردم و استاد شروع به پرسش کرد ازم و گفت؛ 

• چه شد؟ موفق شدی به ایران بری؟ یا که هنوز تصمیم داری صبر کنی؟  

_ استاد من الان یک ماهه که ایرانم ، و برخلاف تصورم شیراز پیداش کردم و. از تهران اومدم اینجا، الانم آدرسش رو پیدا کردم ، و از کافه ی سرکوچه سوالاتی کردم ، که گفت اره. طرف نیم ساعت پیش از جلوی کافه رد شده و رفته خونه ی خودش . استاد جلوی خونه ی طرف هستم ، یعنی دقیقا یک وجب با زنگ آیفونش فاصله دارم ، چه بکنم؟ 

• خب تنهایی یا با گروه فیلمبرداری ؟  

_ نه استاد من فقط به هدف پیدا کردنش به ایران اومدم ، هیچ تجهیزاتی نیاوردم ،غیر دو تا لنز مخفی که همراهم دارم. چون باورم نمیشد بشه با چهار تا مشخصات جزیی توی ایران به این بزرگی. پیداش کرد.  

• خب لااقل برو باهاش سلام علیک کن. و کمی باهاش اشنا شو ، و گرم بگیر تا یخش بشکنه. ، شاید بتونی رضایتش رو بگیری واسه ساخت مستند 

_ اخه استاد . والا. هیچ نمیدونم باید بهش چی بگم؟ مثلا الان پشت ایفون اگه پرسید که شما کی هستی من به دروغ بگم خبرنگار. به نظرتون خوبه؟ یا مثلا الکی وانمود کنم ک ادرس رو اشتباه اومدم و مسافرم 

بیب بیب بیب 

اه ، چرا قطع شد ؟    

خودمو اماده کردم و یه نفس عمیق کشیدم ، به اسمون نگاه کردم و دعا کردم ک لااقل بتونم به هر طریق. وارد خونه اش بشم و لااقل اون تا جلوی درب بیاد و من بتونم برای چند لحظه ی کوتاه با لنز چهار مگاپیکسلی دوربین مخفی که درون گیره ی روسریم هست و یا با لنز هشت مگاپیکسلی درون کیفم که حرفه ای جاسازی و مخفی شده ازش فیلمی بگیرم . با توجه به چیزهایی ک شنیدم خوف عجیبی منو گرفت ، ولی بعد به حرفهای همکارهام فکر کردم که منطقی بنظر میرسید و معمولا چنین افرادی ظاهری کریح و زشت دارند و اکثرا دچار مشکلات جسمی حرکتی و ناتوانی هستن ، چون احتمالا بخاطر مسایل ماورایی و ماواطبیعه و ریاضت هایی ک متحمل شدن بهشون آسیب هایی رسیده تا به مرحله ای از توانمندی های شون اضافه شده.   

تپش قلبم منو به نفس نفس انداخت و گرمم شد ، کمی فاصله گرفتم و از چند متر روبروتر به خانه ی قدیمی طرف دقت کردم ، نور مهتاب خاصی به شهر شیراز میتابه امشب. اما باز برای عکسبرداری کمه. با این حال همه ی تجهیزات تخصصی ضبط صدا و تصویر از دو لنز در دو جهت مختلف رو روشن کردم . و چون میدونستم که احتمال زیاد اخر این مستند به تصاویر لحظه ی نخست و اغاز ساخت این پروژه نیازپیدا میکنیم ، پس کاملا استایل حرفه ای و محقق رو گرفتم و دگمه ی ضبط رو فشردم. 

_سلام من س. از انکارا به ایران سفر کردم تا به چندو چونده یک ماجرای عجیب رسیدگی کنم و پرده از اسرار بردارم . پس یکماه شخص. ابد. رو. برخلاف. چیزی که در گزارش خبری بیست و سی و برنامه ی مستند شوک گفته بودند در شیراز پیدا کردم. البته به ادرس پخش شده از مستند شوک و گزارش خبری هم در قیطریه ی تهران رفتم ، ولی چنین شخصی رو هیچکس نمیشناخت در اون کوچه . در عوض همه ی همسایه ها. در کار گرفتن فال قهوه. مشغول بودن. در کوچه . ولی پس از تحقیق توسط یک فرد معتمد که خواسته تا اسمش فاش نشه ، سر نخ رو در این ادرس شیراز و تصویر خونه ی قدیمی ای که میبینید پیدا کردیم. و الان هم بنده میخوام زنگ ایفونشون رو بزنم و خودمو بطریقی. بهشون نزدیک کنم .

( چند قدم رفتم جلو و حواسم بود که لنز ها رو در جهت صحیح نگاه دارم ، رسیدم به درب و صدامو با سلفه صاف کردم ، و در لحظه ای که دستم سمت فشردن آیفون حرکت کرد ، درب باز شد ولی من که هنوز زنگ نزده بودم.     

  درب رو هول دادم ، درب چوبی و قدیمی ، زهوار در رفته اما عتیقه ، و با حرمت. وقتی داخل شدم ، حین بستن درب متوجه شدم که درب هیچ آیفون و یا سیستم خاصی بهش نصب نیست ، لابد. این هم یکی از شیادی ها و نکات شعبده واری هست ک برای فریب مردم درست شده .

یالله. یالله. کسی خونه نیست؟ صاحب خانه؟. 

  عجب خانه ی بکری ، سنتی ، و منحصر بفرد ، حیاط قدیمی و حوض درونش. که لبریز از آب شده ، صدای فواره ی اب و جوش و خروشش به گوشم طنین خاص کودکی ها و خاطرات خانه ی مادربزرگ مرحومم رو به یاد میاره. ، عطر. عود . دقیقا طبق انتظارات . درخت مجنون و برگهای لرزانش خیمه بر سر حوض زده ، چندین تا ماهی گلی و سرخ که در یک خط فرضی شنا میکنند . چندین اتاق . . صدای خوش یک جوان از انتهای حیاطی بلند بگوش میرسه که میگه

؛ سلام ، خوش اومدید ، الان خدمت میرسم

عجب لحن مهربان و دلنشینی 

پسرکی بلند قامت حدود 5 زیبا رو و خاص تر از چیزی ک در توانم باشه تا توصیف کنم ، با دستاش موههای صاف و خیلی بلندش رواز جلوی چشمای عسلیش کنار میزنه ، و با حالتی که درآمیخته با خجالت و حجب و حیا باشه نگاهش رو از نگاهم میه و خیره به زمین خطاب به من میگه؛ ، خوش اومدید ولی شما چطوری اومدید داخل؟ مگه درب باز بود؟ ایراد نداره ، جانم؟ بفرمایید؟ امرتون چیه؟ 

_ من ناتوان از خلاقیت و قدرت بیان ، با کلمات بریده بریده گفتم ؛ 

سلام ، من. . من. بزارید حقیقت رو بگم که. با شما کار ندارم ، بنده یه امرخیری با آقای ابد معدوم . دارم ، ایشون تشریف دارن؟ شایدم بی وفته و فردا بیام بهتر باشه ، والاا. کمی هول شدم. همین

• من ابد رو نمیشناسم ، ولی خودم ادی هستم. یعنی ادوین معدوم هستم چه امر خیری؟ . اولین باره شمارو میبینم ؟ یا که .؟ متاسفانه بجا نمیارم . شما؟.

_ میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم . من از راه دوری اومدم ، یکماه توی تهران دنبالتون گشتم ، . 

•والا داخل خانه. وضعیت پذیرایی ازتون رو ندارم ، اما خونه ی خودتونه . و من شوکه ام. شما چطور اسم فامیلی من رو بلدی؟ من خودم توی شیراز غریبم. بعد شما چطور اومدید داخل خونه و اسم پدربزرگ مرحومم یعنی ابد معدوم رو هم بلدید. انشالله خیره من در خدمتم 

 

پسره اومد و دست هاش رو روی سینه اش به آغوش کشیده بود و با فاصله ای کمی دور تر از حالت مکالمه ی عادی. زیر بید کهن ایستاد ، و من هم به ایوان خونه تکیه دادم ، اون. به حرفهام گوش میداد و سراپا سکوت بود ، و نگاهش رو میید ازم ، ادم خیلی چشم پاکی بود ، من بخودم که اومدم حدود نیم ساعتی بود داشتم حرف میزدم و متکلم وحده بودم ، اونم که از ایستادن خسته شده بود. اولین. نشانه های. عجیب رو بروز داد و منم سریع کیفم رو در زاویه ی صحیح نگه داشتم تا فیلم و از دست ندم ، اون در حرکتی غیر عادی برای نشستن ، رفت و روی لبه ی حوضی نشست که لبریز از آب بود. یعنی دقیقا روی سطح خیس کاشی های حوضچه نشست و پاهاش هم داخل حوض گذاشت ، در حالی که شلوار کنف سفیدی به تن داشت ، و عمق حوض یک متری بود ، و اون یهو خیلی عادی سرشو خم کرد پایین و از کف حوض یک برگ آورد بیرون و از لحن متعجب من به خودش اومد و سرشو بالا گرفت ، تا ببینه چرا یهو حرفهام رو قطع کردم ، من یه حس عجیب و غریب ک قادر به توصیفش نیستم رو دارم ، و فشار زیادی روی خودم حس میکنم ، . .

خداحافظی کردم یا نه ، هیچ یاد ندارم ، گوشهام سوت میکشه ، تا سرحد تشنج حالم غیر کنترل شده و فقط به کمک نیار 

دی. دیو. دیوار بسته شد رفت. #[یعنی چه؟ چه شد؟ چرا چنین جمله ء بی مقدمه ای پس از چندین خط خالی از کلمه به یکباره کسی از پیشش میرود و البته دیوار را میشکافد و میرود و دیوار بسته میشود ، اینها آیا در توهماتش رویداده ؟ اما خوشبختانه دو لنز دوربین و کارت حافظه اش موجود است تا بدانیم در آن لحظات چه گذشته ] ' 

 

پس از بستری شدن وی ، درون کیف چرم کوچکی که با بند درون گردن وی بود ، این کارت حافظه ، با ظرفیت 32 گیگ پیدا میشود که مخصوص دستگاههای مخفی فیلمبرداری است . و یک فلش هم در جیب کیف ایشان یافت شد که محتوای آن با دستور مقام محترم دادستانی شعبه ی دادگاه ویژه ی جرایم کیفری . و. ضبط و بایگانی شد . و اکنون با دریافت مجوز مربوطه از قاضی محترم جناب اقای ریاست شعبه ی در اختیارمان قرار گرفته . و تنها به مشاهده ی فیلم برای یکبار ، آنهم درون محیط تعین شده و حفاظت شده ی دادستانی کل شیراز و در حضور سه مامور امنیتی خواهیم بود . ک حضور مامورین سبب پیشگیری از کپی گیری میشود و حتی امکان تکرار یک صحنه را مجددا از ما سلب میکند. به هر حال بنده یعنی سید حمزه مسلمی بهمراه خبرنگار ویژه ی رومه ی حوادث همشهری یعنی اقای سعید صفری فیض. روبروی صفحه ی تخت مانیتور مینشینیم . نماینده ی دادستانی که بی شک خودش فیلم را دیده ، هیچ استرسی ندارد و به شوخی میگوید؛ چیه؟ چرا رنگتون پریده؟ والا من صدبار دیدمش ، هیچ چیز خاصی درونش نیست. خیلی اماتور و غیر حرفه ای فیلمبرداری شده ، حتی قسمتهای جلوه ی ویژه اش بی نهایت بچه گانه ست. کسی ک اینو ساخته از پسربچه ی منم نابلد تر بوده . چون توی هالیوود طرف میلیاردها هزینه میکنه تا جلوه های ویژه میسازه ، درضمن اونا از پشت زمینه و پرده ی سبز استفاده میکنن. . چیه؟ چرا شما دو تا بیشتر مضطرب شدید؟ 

من برایش تعریف میکنم ک این یک فیلم ساده ی بدون کارگردانی و بی ادیت و بی بازیگر و کاملا خالص و مستنده

سپس فرد عمیقا بفکر فرو میره ، و حتی حاظر به حضور در اتاق نمیشه تا برای بار دوم فیلم یکساعته را ببینه .  

از او پرسیدم چرا ؟ آیا چیز ترسناکی درون فیلم است؟ 

او گفت؛ آخ خ. ای کاااش چیز ترسناکی بود. ، لااقل نهایت امر موجب وحشت من میشد . ولی روح و روانم رو نابود نمیکرد.

 

ده دقیقه بعد و اغاز فیلم 

 

 

 

یک هفته شده ، من حمزه ام ، تمایلم برای شرح ماجرا از دست رفت ، احمق بودم میخواستم چنین ماجرایی رو واسه دیگران شرح بدم . تازه فهمیدم ک ما انسانها واسه چیزایی ک هر روز باهاشون سرو کله میزنیم. اسم و واژه انتخاب میکنیم ، اما. من واژه ای ندارم براش . 

چی بگم ؟ اره پسره رو پیدا کردیم ، توی سردخونه معالی اباد ، بلوار معلم هست . اخه ما بعد دیدن فایل ، برای اطمینان از مشاهدات مون به محل حادثه رفتیم ، به لطف تصویر دکل مخابرات و یک برج بلند مشکی در تصویر تونستیم ادرس رو پیدا کنیم . در ضمن بزارید بگم از اولش چی پخش شد ، 

برخلاف ادعای نوشتاری مستند ساز ، که خانه ی زیبا و رطافت و نسیم و عطر خاطرات کودکی و صدای جوشش آب درون فیلم نبود اما انگار واقعا به چشماش چنین دیده میشد ، چون اون پشت یک درب حلبی و زشت ، که در فیلم دیده میشد ، میگفت عجب درب قدیمی و قلم کاری شده ای هستش ، این قسمتش تصویر یک اژدها حکاکی شده واااو چه زیباست ، انگار تصاویر دیو و اجنه رو با طلاکوبی بالای تاج درب کوبیدن، و با انگشت اشاره نشون میداد. ولی توی تصویر دقیقا داشت به قسمتی از درب حلبی و زشت اشاره میکرد که اسم مارک روغن جامد لادن نوشته شده بود ، یعنی درب از تیکه حلب های روغن جعبه ساخته شده بود ، در ضمن ایفونی در فیلم نبود ، از همه جالب تر جایی بود که فکر میکرد درب رو کسی براش باز کرده ، اما توی فیلم درب از لولا کنده و سقوط میکنه سمت حیاط، ولی اون طوری وانمود به عبور از درب میکنه که انگار واقعا وجود داره ، لحظه ای که به ماهی قرمز ها در حوض اشاره داره ، ما فهمیدیم که درون حوض هیچ آبی نبوده ، تا بخواد ماهی باشه ، در ضمن اون به لاشه ی گربه دست میزنه و میگه عجب گل شمعدانی عجیبی ، چه لطیفه ، توی تصویرش هیچ پسر زیبایی ما ندیدیم ، بجاش چیزیایی دیدیم ک غلط کردم دیدم. خدا ببخش. توبه . خدا چه خبره ؟ خدا ما رو به حال خودمون نگذار ، خدا ،، من ادم ترسویی نیستم ، اما چیزای بدی دیدم. میترسم که از تماشای اون جنایت ، روحم متلاشی و پژمرده شده باشه ، چون افسرده ام ، چون ب کمک نیاز دارم ، یکی باید بیاد و بهم ثابت کنه همه ی اینا دروغه و من خواب میبینم ، بزارید بگم ، یک موجود شبهه انسان با صدای غیر انسانی و ظاهر کریع و منزجر کننده که نمیشد فهمید مرده یا زنه ، هرچی بود پیر و خرفت بود خرناس میکرد ، اما بنده ی خدا خانم مصاحبه کننده طوری جواب میداد ک انگار جادو شده باشه ، و درحال گفت و شنود با یک شخص با ادب باشه ، در ضمن جهت زاویه ی دو لنز کاملا نود درجه از هم اختلاف داشت که سبب فیلم برداری از سمتی شد ک هم جهت با زاویه ی نگاهش نبود ، و هم از لنز مخفی گل روسریش تصویر موجود عجیب که انگار از حضور اون زن شوکه بود و بیقرار بود و حرکتاش شبیه هیچ انسان یا انسان نمایی نبود ، و با قدم های بیمار و کج و کوتاه به یکبار از ته حیاط هجوم میاورد و تا یک سانتی متری لنز دوربین میامد ، ولی انگار اون زن هیچ نمیدید که چه خبره .     

اتفاقات از اینجا به بعدش خیلی بده.

 

ظاهرا یکی از همسایه های قدیمی اون خونه ی متروکه از درب افتاده بر زمین ، حین رد شدن ، شاهد یک خانم کیف به دوش هست که داره با چیزی عجیب حرف میزنه ، این جوان که در دقایقی بعد برای کمک به داخل حیاط میاد. چندین بار تاکید میکنه که اینجا جن داره ، خانم بیا بیرون ، خانم دیوانه میشی ، خانم مگه کوری لامصب اونجاست ، رفته پشت درخت ، بیا بیرون خانم ، بسم الله ، خدایا پناه بر تو ، تصاویر نویز داره ، موجود انگار چسبیده به لنز ، چون صدای خر خیر میاد و خورناس آما تاریکه ، صدای زن مستند ساز که ناله ی کمک سر میده اما انگار نفسش یاری فریاد نمیده ،  

تصویر تغییر میکنه و صدای خروس میاد ، تاریکه ، زنه داره میدوه ، به حوض میرسه ، توی حوض چیز زیادی معلوم نیست ، ولی زن مستند ساز میگه چشمش کو؟ اینجا جسد یک پسر پیدا کردم ، چه آرامش بخش

(یعنی پس از این همه جنایت و وحشت ،، چگونه کسی ک میگفته کمک کمک ، داره از جسد نامهلومی فیلم میگیره میگه چه ارامش بخش ؟) 

بعد به زبان عربی آفریقایی حرف میزنه ، عجیب نامفهوم ، با صدای خشدار و کلفت ، باورش سخته که بگم ساعتها تا پایان شارژ باطری اولین دوربین دم حوض نشست و زمزه ی نامفهومی میکرد یهو صدای دیگه ای از حنجره ا ،ش. خنده ی شیطانی سرمیداد، یهو میگفت. برو بیرون ولم کن ، ابن جسم خودش روح داشت ، چیکارش کردی ؟ بعد با صدای خودش میخنده میگه رفته توی این چشم های نشسته لب حوض. و انگار مشغول جویدن چیزی میشه ، و میگه چطور چشم میخوری تو ؟ در حالی ک با دهن پر و حین جویدن چنین سوالی مبکنه ، هوا که روشنای طلوع خورشیده نویز قطع و چیزی مثل همون موجود اولی ، از سمت چپ تصویر میاد بیرون از کالبد زن و میره توی دیوار اللته انگار خنده میکرد بجای خس خس . زن شروع به دویدن میکنه ، شارژ دوربین تموم ، ولی دستگاه ضبط صدا تا 12 ساعت بعد مشغول ضبط صدا میشه . تا حافظه اش پر میشه و متوقف میشه. ولی طی ساعت های اولیه زن به پلیس 110 هفت بار زنگ میزنه ، ولی بجای حرف زدن خس خس میکنه ، شش بار به اورژانس تماس ولی ناله میکنه ، جسد اون پسر بصورت متلاشی در انتهای باغ پیدا شد ، در حالی که دستگاه ضبط صدا نیز انجا بود ، ینی مجدد ان بانو مستند ساز به ان خانه و پیش جسد بازگشته ، اما چرا ، بروی جسد متلاشی شده جای دندان و جویده شدن در کالبد شکافی کشف شد . . . . . 

 

مسولین بیمارستان روانی ، او را در زیر زمین قرنطینه کردند. تا بفهمند که آیاباز مث هر شب ، گربه ی سیاه از یر تختش بیرون خواهد امد یا که خیر ؟ 

در تصاویر دوربین های امنیتی تصاویر عجیبی ست که سراسر اینترنت را گرفته . من به خداوندی خدا اشک از چشمانم سر ریز شده . چرا نسبت به ناشناخته ها علم ناتوان مانده ،   

 

در ضمن ایا اول ماجرا در دست نویس هایش بخاطر دارید ک نوشته بود ، از کافه ی سر کوچه پرسیدم و گفت که الان طرف رفته خونه ؟

 

درون فیلم کافه ، تنها یک گربه ی سیاه است که دست ندارد و گویا با گربه حرف میزند و انگار چیزهایی شنیده ک در صدا ما نمیشنویم. چون ان موقع هنوز دگمه ضبط صدا را نزده بوده 

، 

لحظه ای که چشم 


  


h

 

http://www.missiranisupernatural.blogfa.com

 

oیا دشون رفته ک کودکی. هاشون ، هر شب ، هر شب هرشب ، لحظاتی قبل از اینکه به عالم خواب و رویا فرو برند ، در حین سکوت مطلق فضای اطرافشون ، یکی. می اومد. توی دلشون و اونارو. معاخضه ، ملامت ، سرزنش ، تشویق ، و نصیحت میکرد ، ولی اون وقتایی که. خطای مارو بهمون گوشزد میشد ، و ما خودب خود. نادم و پشیمان از حرکت زشتی ک طی شبانه روز در قبال کسی مرتکب شده بودیم میشدیم ، چه. درد. وجدانی. گلوی ما رو خفت میکرد. حتی بغض مون میگرفت از بد بودن خودمون . خب حالا. شادی خانم به من بگو ببینم. ایا. اون. حس عجیب. و. منحصر بفرد. چیزی. بجزء. نجوای بیصدای درونی ما بود در سکوت؟      

خب. ایا. علم پاسخی یافته برای چیستی نجوای خاموش درون؟ نه، دقیقا. علم. این پرسش رو هم ردیف با. پرسش عجیب دیگه ای گذاشته که بد نیست به ارتباط نانوشته شون فکر کنیم. خب پرسش بی جواب دوم. اینه ؛ اسلام سقط جنین رو. از یک زمانی به بعد ممنوع کرده ، یعنی الان دقیقا یادم نیس ، که از سه ماهگی به بعده یا مثلا از دو ماهگی ، فرقی نداره ، درکل ، اینو داشته باش کنج ذهنت که اون زمان خاص که دین گفته ، از اون به بعد ممنوعه سقط رو برفرض مثال گیریم. زمان N و حالا تحقیقات رسمی علمی دانشمندان ثابت کرده که در همون برهه ی. زمان N تنها اتفاقی ک می افته

ه از لحاط زیستی و بیولوژیکی درون رحم مادر ، اینه که برای چند ثانیه قلب از ضربان می ایسته ، دهان جنین بشکل عجیبی باز و اولین مایعات رحمی وارد دهانش میشه ، و خب اینا که عادیه ، اما اینکه پس از هفت ثانیه تمام جنین های درون رحم بروی زمین ، در اون زمان مشترک N چرا چنین واکنش عجیب که قلب ایست کامل ، بمنزله ی مرگ سپس جنین بی اونکه ضربان قلب داشته باشه دهانش را تا نهایت ممکن باز میکنه ، در حالیکه اون جنین بحدی نارس و تکامل نیافته ست در ابتدای دوران بارداری که هنوز استخوان های فک پایین نداره ، و یا بصورت کامل رشد نکرده که قدرت گشودن دهانی بی لب و لثه رو اجرایی کنه ، و در نهایت اصل ماجرای سوال انگیز و بی پاسخ از نظر پزشکی اینه که در لحظه ی زمان N قلب به یکباره تپش میکنه ، دهان بسته میشه و همه ی مادران باردار در اون لحظه بطور ناخواسته و غریزی و بی اونکه در جریان امور بوده باشند ، یک عکس العمل عجیب بروز میدن ، و شروع به لرزش میکنند ، حتی اگر در گرما مطلق باشند برای چند لحظه احساس سرمای شدید و لرزش بی اختیار ، در حد دو ثانیه ی ناقابل و گذرا ، ولی بروز تیک عصبی که همراه با تکان خوردن شدید مثل تیک عصبی ای که بجای ماهیچه ی دست شخص ، یا پای شخص ، در اندازه ی وسیع تری تمام جسم شخص را در لحظه ای به اندازه ی چند صدم ثانیه بحرکتی بی اختیار وا میدارد . و در این لحظه حادثه ی بی جواب رخ میدهد و اگر بروی ترازویی ایستاده باشند مادران ، بلا استثناء وزن مادران در ان لحظه ی خاص به یکباره عقربه ی ثابت ترازو را از س در اورده و شتاب میدهند بگونه ای که سوزن صفحه ی ترازو. از عدد هفتاد به هشتاد شتابان میجهد و ارام فروکش میکند و باز بروی هفتاد ، باز میگردد و ثابت مینشیند. دلیل تشابه این همه اتفاق کوچک ولی همزمان در بین همه ی مادران دنیا انهم دقیقا راء س زمانی از دوره ی بارداری که دین به ان اشاره ای غیر مستقیم کرده و قانون اسلامی ک احکام انرا شرح داده. بی انکه توضیحی بدهد به ان زمان اشاره تاکیدی داشته که مبادا از ان زمان N به بعد. جنینی را سقط کنید . و جذاب ترین زاویه ی ماجرا در سال 2002 در جامعه ی محققان پزشکی جهان رخ داد لحظه ای که باز این ازمایش را بروی هزار زن از اقسانقاط جهان انجام دادند و بی خبر از اینکه. مهمترین راز این ماجرا هنوز کشف نشده و قرار است بلطف ترازوهای مدرن و دقیقی ک مورد استفاده قرار میگیرد کشف شود .  

پس از اتمام تحقیقات ، و ثبت شواهد و مدارک ، به نکته ی اصلی ماجرا خیره ماندند ، اینکه. تمامی هزار مادر باردار طی ازمایش ، در زمان گذر از رویداد مورد نظر که تنها ده ثانیه از ابتدا تا انتها زمان میبرد ، به طرز اعجاب انگیزی. بیست و یک گرم بر وزن شان افزوده گشته . از حالت معمول برایمان کمی بی معناست ، اما اگر از این حقیقت اگاه شوید که تمام انسان های روی زمین ، در لحظه ی مرگ به یکباره 21 گرم از کالبدشان کم میشود ، چی؟   

آیا روح وزن دارد؟ آیا ارتباط ماورایی بین این نکات را میتوان بصورت علمی. درک و کشف کرد؟ انهم در جهانی که علم. منکر روح است  

  آیا. این روح همان دمیدن ایزد منان بر جنین نیست؟ مگر غیر از ان است که پروردگار در کتاب آسمانی فرموده که من از رگ گردن به شما نزدیک ترم!. ایا غیر از این است که همگان ایمان بر حاضر و ناظر بودنش داریم !. تاکنون این جمله را شنیده اید که گر به خود آیی ، به خدایی رسی 

   

 

این مطالب صرفا حاصل تجربه ی زیستی یک پسر توخص و هوشیاره که اهل باغ عدن بوده زمانی ولی حالا ساکن این زمین سنگی ، زیره و سقف ابی ست .  

  شهروز براری صیقلانی 

  


. .      اسناد بایگانی و رسمی سازمان آموزش عالی کشور ردیف شش قفسه الف 34/76      .ٌٌٌٍٍٍٍٍٍِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ|ٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْْْ.       اسناد مدارک بایگانی در جایگاه 32سالن هفت قفسه68 آزمایش اعتیاد تست خون  برگه تایید سلامت و پاک بودن فرد آزمایش شونده.          اًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍِِِْْْْْْْْْْْْْآًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ.        پرفروش ترین ها در نیمه ی نخست سال جاری         

آًٌٌٌٌٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْ.       شین براری          اًًًًًًًًًًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍْْْْْْْْْْْْْ.     شهروزبراری صیقلانی در اپیکیشن کتاب سبز . و بیشترط.      آًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُْْْْْْْْْْْْْْْ.     کتاب رمان از شهروز براری صیقلانی


H


توجه توجه  *( هشدار به افادی که از تاریکی ترس و به مسایل ناشناخته فوبیا دارند. لطفا از این صفحه خارج و مطالب را نخوانید)* هشدار.  برای کنجکاوی  و یا تجربه ی اطلاع از محتوای هیجان انگیز    به روح  و روان و باور های خود صدمه نزنید و سلامتشان را به چالش نکشید . پس فقط افاد محقق و پژوهشگرانی که از مبحث اخیر و حوادث بیمارستان شفاه اطلاع دارند و تیتر خبر آفتاب یزد  روز پنج مهر 98 ، قسمت حوادث صفحه ی شش ، ستون سوم پایین صفحه را خوانده .و از محتوایش آگاهند این مطالب را بخوانند. زیرا در بیانیه سردبیر مستعفی این نشریه  اشاراتی به واژه ی. عجیب داسونی. شده بود که تیم تحقیقات سازمان عرفان. در شهر رشت ، خیابان مطهری ، جنب خیابان حاجی آباد ، بالای. نمایندگی سامسونگ .  را برآن داشت تا پیرامون. مباحث غیر طبیعی  چند وقت اخیر و فوت اف

پس با توجه به اینکه هر مطلب ناتمام ، هیچ ارتباطی به خط پایین ندارد، بلکه مطلب خط زیرین آن ، آغاز تحقیقات توسط محققان دو ارگان جهاد دانشگاهی و سازمان عرفان. در راستای کشف حقیقت ماجراست  ک از جنبه ی دیگری به کنکاش و پرسجو با شاهدان پرداخته اند .   برای سندیت این موارد ما کاملا به اسامی افراد ، پست و جایگاه انتظامی و اداری اانان. اشاره کرده ایم تا از اتهام نشر اکاذیب. خودمان را موورا و محسون بداریم.    آگاهی از حقایق حق مسلم همگان است. حال هرچند که ان حقایق برایمان ناشناخته باشد .    

توجه ، برای درک  بهتره حساسیت  ماجرا به شما  مدرکی معتبر ارایه میدهم.

نشان به این نشان که به آدرس سازمان تحقیقات عرفان در ادرس فوق بروید و با پلمپ ان و تعطیلی ان مواجه بشوید و در تماس تلفنی با نهاد مرتبط خواستار دلایل تعطیلی موسسه ای معتبر و خوش سابقه بشوید ، و ارتباطش را با نشر این مطلبدر روز پیش از تعطیلی جویا شوید 

هفده کارمند این موسسه   حاضر به مصاحبه نشدند ، تا بلکه شاید اتهامات جدیدی به انان وارد نشود. . 

 

 

        دیباچه :

         ایران_گیلان_کلانشهر رشت _بیمارستان روانی شفاه ، طبقه ی زیرزمین ، قرنطینه ی قدیمی و مخفی در زیر سالن شش ، انتهای کلیدُر سیاه ، مخوف ، نمور و آزاردهنده ای که هیچ بویی از لطافت و زندگی در آن به مشام نمیرسد . هیچ کارگر کارمند پرستار سالمی باقی نمانده بود که حاضر به انتقال یک جسم متلاشی از سالن بیمارستان به قرنطینه باشد جسمی که به روایت شاهدان عینی شبها جان میگیرد ، گویی شیطان در کالبدی بی جان حلول کند و و بی انکه ان جنازه حرکاتی نرمال و تحت کنترل بدارد مانند عروسک خیمه شب بازی حرکات ناگهانی و بی اختیار بروز دهد و نه چشمانش و نه دهانش باز نباشد اما با صدای کریع حرف های نامفهوم بزند.، کارکنان پیشین دیگر هیچگونه کارآرایی و فایده ای ندارند بلکه خودشان شدیدا نیاز به کمک و درمان دارند ، آنها از لحاظ جسمی صدمه ای ندیده اند بلکه تنها دچار شوک شدید فرا طبیعی شده اند که یک حالت شناخته شده ی نادر است و بعلت تحمیل فشاری فرای ظرفیت ادمی و در مقیاس و حجم غیر بشری به فرد ایجاد میشود و با توجه به آمار سازمان بهداشت جهانی سالانه تنها شصت مورد از آن در سراسر دنیا ثبت و گزارش میشود ، اما حال چه شده همه ی پرستاران شیفت شب در وسط هفته ، بهمراه پرسنل و کارگران بخش خدمات و نیروی حراست و مراقبت جمیعاء بتعداد بیست و شش نفر دچار فروپاشی روحی روانی شده اند؟

و با ورود دادستان عمومی شهر به ماجرا با درخواست ریاست بیمارستان ، نیروهای هلال احمر به امداد و کمک رسانی آمدند تا پرسنل را مجاب به همکاری برای خروجشان از بیمارستان کنند . شرایط عجیب و غیر معمولی شکل گرفته بود ، نکته ی عجیب در فیلم شب حادثه ، حمایت و حفاظت از پرستاران اسیب دیده توسط یک بانوی بیمار بود . او بگونه ای خردمندانه و صحیح تا ساعت دوازده ظهر فردا به تنهایی آسایشگاه بیماران روحی روانی شفاه قسمت بانوان ،را در حد توانش مدیریت داخلی کرده بود او که سابقه ی خوبی در کمک به پرستاران و کارگران بخش خدمات در طی سالهای درمانش در بیمارستان دارد از پرستاران دیگری ک شماره شان در دفترچه ی کوچکش بود در نیمه شب وقوع حادثه درخواست کمک کرده بود ، اما دلیل عدم حضور آنان برای یاری رساندن به همکاران شیفت شب چند عامل زنجیروار است که سبب بی اعتنایی شان شد و درخواست کمک از جانب مریم سادات را جدی نپنداشتند و با بیخیالی تا راءس ساعت یک بعد ظهر هیچ یک از وقوع تراژدی مخوف و اسرار آمیز آگاه نگشت . تنها زمانی که برای تعویض شیفت کاری و کارت زدن در دستگاه ثبت ورود خروج در محوطه بخش بانوان وارد نشدند از ماجرا بی خبر ماندند ، اولین شخص از پرسنل شیفت جدید مشاهداتش را در قسمت تشخیص هویت و تجسس اداره ی آگاهی استان ثبت کرد و رونوشتی از خلاصه ی این مشاهدات در اختیار موسسه ثامن الائمه قرار گرفت که بدلیل مطالب غیر طبیعی درون آن ، قادر به چاپ آن نیستیم زیرا ممیزی پیش از چاپ وزارت ارشاد اسلامی این رونوشت را موجب اشایع فرهنگ خرافه پرستی برشمرد و سبب ایجاد ترس و وحشت عمومی دانست. از اینرو رونوشت حذف گردید . (758929/الف_750666) ردیف بایگانی سازمان ثبت اسناد تبصره محرمانه) این آدرس بایگانی استعلام مستندات رونوشت مربوطه است .

در جبران حذف ان ، مکالمه یضبط شده ی مامور تجسس ستوان دوم رضایی از دایره ی تشخیص هویت با اولین شاهد را برایتان بازنویس کرده ایم. 

توجه ، لحن گفتار شاهد بسیار غیر طبیعی است و واژگان را گاه بصورت وارونه ادا میکند و گاه چنان ریتم بیانات ایشان آرام و کُندتر از معمول میشود که تنها در صورت پخش نوار با سرعت دور تند قابل فهم میشود  

 

حال مکالمه را اینگونه عینن با رعایت چارچوب ممیزی وزارت ارشاد اسلامی برایتان بیان میکنیم ؛   

مامور پرسش میکند؛ لطفا خودتون رو معرفی کنید

• سید زهرا کاظمی پورمرزی ، پزشک معالج بیمارستانم. یادم رفت با نام ایزدمنان آغاز کنم . 

مامور _ مشاهدات خودتون رو شرح بدید

(پنج دقیقه سکوت و تکرار پرسش هفت مرتبه )

 •ساعت یک ربع به سینزده چهارشنبه مورخه /*/**/1397 ماشینم را پارک کردم ، گوشهایم سوت میکشید ، یک نویز آزاردهنده در فضا پخش بود که پس از خاام خاااام (لحن خانم دکتر بم و خفه ، با سرعت یواش تغییر میکند) خامممم خام سیروناب چیک نازومبرت مارالیبس بس داسونی (مامور رضایی به شخصی دیگری که ظاهرا یکی از همکارانش است با اضطراب میگوید؛ لیوان آب بپاش روی صورتش داره خر خیر میکنه ، تشنج نکنه؟ . ) 

مجدد صدای دگمه توقف و ضبط از فایل صوتی بگوش میرسد و صدای خانم دکتر عادی ولی غمگین و بی نشاط بنظر میرسد ، گویی که اخرین واژه ی لحظات پیش که در قسمت خااا خاام ، قطع شده بود را به اولین واژه ی جدیدی ک بیان میکند متصل کنیم ، همدیگر را کامل کنند زیرا خا+اموش ، میشود خاموش

• اموش کردن و بستن سوییچ خواستم کیفم را از صندلی عقب بردارم و برگشتم به عقب نگاه کیفم کنم ک در لحظه ی اول خیال کردم ماشینی به ماشینم زده از جلو. 

مامور _چرا چنین تصوری کردید؟

•چون ماشین ضربه ی شدیدی بهش اصابت کرد ، اما سپس به روبرو نگاه کردم و غیر از دیوار پارکینگ هیچ نبود ، 

_شاید اینچنین خیال کردید؟

•. من خیالاتی نشدم چون نشون به این نشون ک کیفم از روی صندلی به پایین افتاد و زنگوله ی کوچک درون داشبود از شدت ضربه بصدا در اومد من هیچ ترسی نداشتم چون توی عالم روزمرگی ها غرق بودم و تنها حالت ممکن رو مشکل مکانیکی فرض کردم.

_چه ربطی داره؟

• چون ضبط بعد بستن سوییچ ، نباید روشن بشه

مامور_ ؛ مگه روشن شد؟ 

•نه

_پس چی شد؟

اما از باند های عقب همش تکرار میکردش 

_چه اهنگ یا رادیویی پخش میشد؟

•هیچ کدوم . یه صدای خشدار و شنیع و منزجر کننده بود 

_چی رو تکرار میکرد ؟

•تا حالا نشنیده بودم ، یه کلمه بی مفهوم و عجیب ک در وزن ، اسونی یا داسونی بود

مکالمه در همین جا با بوقی ممتد پایان میابد. 

 

دنبال ستوان دوم رضایی کل رشت را زیرو رو کردیم و در بخش تشخیص هویت کلانتری 13 رشت واقع در شالکو او را یافتیم. برخلاف برخورد سرد اولیه درون کلانتری ، ایشان کمال همکاری را در ادامه داشتند و محتوای گفته هایشان اینگونه بود که از دلایل بیان شده ی پرستاران برای جدی نگرفتن تماس مریم در شب حادثه ؛  

1_ مریم با آنان از تلفن سکه ای درون راهرو تماس گرفته بود کاری که همواره انجمش میداد، و تماس های تلفنی در نیمه شب عملی عادی شده چون پیش از این نیز بارها از سر خوش قلبی و بی پناهی و بی ریاحی انجامش داده بود و بابت حوادث کوچک نیز تماس میگرفت تا بر فرض مثال دعوای فیزیکی یک بیمار با بیمار دیگر را برای پرستارانی که شیفت شان نیست روایت کند

2_ او یعنی مریم چندی پیش دقیقا در اثر یک سوء تفاهم و وارونه جا زدن باطری ساعت گرد و بزرگ دیواری در ان هفته نیز نیمه شب از تلفن سکه ای سالن با برخی از پرستاران تماس گرفته بود تا سوال کند اگر ساعت 13 ظهر شده پس چرا آنان برای تعویض شیفت نیامده اند ؟ و نگرانشان است که از طولانی شدن کسوف آسمان ترسیده باشند و قصد دلداری و توجیح تاریکی هوا را برای دوستان پرستارش داشت . در حالیکه ساعت از کار افتاده و بروی عدد 13:05" مانده بود و در حقیقت ماجرا او بی خبر نیمه شب برای شان زنگ زده بود و میپنداشت دلیل تاریکی هوا کسوف است. 

3_ مریم آن شب چنان با لحن خونسرد و مثل همیشه محترمانه و دلنشین حرف زده بود که همه را گمراه کرده بود . او بطور مثال در فایل صوتی مکالمه ی سه دقیقه ای آن شب بلطف رکود کال تلفن ویژه ی بیماران ، اینگونه حرف زده است،؛  

احترام ندافی نام پرستار پشت خط است

بیب ،،،،،،،،بیب بیب

 پرستار__ الو وو (خمیاااازه)

مریم•__ الو 

پرستار_ بفرمایید 

مریم __ با درود الوو  

پرستار _سلام بفرمایییییید ( خمیازه)

مریم_ با درود و عرض ادب و احترام خانم خانه تشریف هستند؟ یا رفتند؟ الو؟ اونجا خونه ی احترام هست ؟ یا اصلا احترام خانه هست ؟

/پرستار از حرف زدن مریم خنده ای کوچک میکند و میگوید؛ جووونه دله احترام ؟ مریمی قربونه اون صدات برم ک اینجوری مثل بچه ها حرف میزنه.

مریم_ اتی جون هول نشو. اصلا هول نشو. اما اگر لیوان داری اب بریز تا شوکه نشی

 _چی میگی مریم؟ 

مریم_ حالا بزارش زمین و پاشو بیا کمک . همه حالشون بده ، تو ببین چی شده که الان عاقلشون منم 

 

رضایی به این فایل بعنوان نمونه اشاره داشت. 

در حالی که تمرکز تحقیقات ما بروی اصل حادثه بود اما ستوان دوم رضایی اشاره ای کوتاه به ان نمود و از ماشین بی خداحافظی پیاده و به محل کارش بازگشت . او گفت در قرنتینه سه بار شاهد ان بیمار بوده 

عین کلامشان اینچنین بود 

 

نه، اقاجان بیمار کجا بود ، مگه شما خبر ندارید ؟ از هفت روز قبل حادثه اون جسم مرده بود و حتی در حالت ناخوشایندی بود ، ولی مجوز فوت یعنی گواهی فوت از هفت دکتر صادر شد و مجددا از سردخانه ی دولت اباد در نیمه شب تماس گرفته میشد با بیمارستان شفاه که بیاید زنده شده ،  

 

.سانسوررررررر.    حذف شدددددد

 

 


تایید سایت استانداری گیلان در خبر عجیب واقعی

 

 

 

 

 

 

 

در حالیکه تا بتواند اوضاع را که سرپرستار قسمت بانوان در شیفت شب ، در سه شنبه دچار شوک شدید شد و ارام و بی اختیار دو شبانه روز در سالن اصلی تکیه به ستون سفید بر روی کاشی های کف بیمارستان نشست و زانوهایش را با دلهره و اضطراب در آغوش گرفت ، او به هیچ پرسشی از جانب نیروهای اورژانس پاسخ نداد اما با کمی دقت میتوانستیم لرزش بی اختیار عضله های صورتش را مشاهده کنیم که گویی هیچ اختیاری برویش نداشت و از نگاهش بر میامد که حتی خبر از حرکات نامتعارف عضلات صورتش ندارد در مورد خونریزی از بریدگی عمیقی که کنج پلک چشم چپ کارمند قسمت خدمات بنام خانم مظلومی که او نیز همچون سرپرستار در شیفت شب مشغول جمع آوری روتختی ها ی کثیف از اتاق ها بوده توضیح مشخصی یافت نشد و از آنجایی که وی را با کمک یکی از ییماران قدیمی و بستری در بخش بهبودی (بیمارانی که آماده ی ترخیص و حضور در اجتماع هستند) توسط مامورین آتش نشانی درون رختشور خانه و پشت کمدها در حالت نشسته و با دستانی از بازو و کتف در رفته یافتند نیاز به ورود قوه ی قضایی و پیگری ماجرا در دستور کار قرار گرفت خوشبختانه دوربین مداربسته انتهای رختشور خانه با بهترین زاویه ی ممکن گویای حقیقت بود 

درون فیلم که تمام دو شبانه روز اخر را نشان میداد ، به وضوح قابل مشاهده است که شب مورد نظر بدلیل تاریکی چیز زیادی مفهوم نیست اما صبح گاه هنوز کسی وارد رختشویخانه نشده و فرد مورد نظر وارد کادر تصویر میشود به مدت یکساعت بطوری مشکوک پشت درب تکیه و گوشهایش را چسبانده به درز نیمه باز میگذارد. سپس با چهره ای بی نهایت ترسیده و نگران به دوربین نگاه میکند به زمین خیره و بفکر فرو میرود ، گویی صدایی از بیرون سبب ترس وی میشود. زیرا با دستپاچگی و سراسیمگی سرش را به هر سو میچرخاند ، گویی با خودش حرف میزند و اشکهایش را با دامنه ی روسری سرخی که بسر دارد پاک میکند ، یک تی و جاروی بلند که از ابتدا در دست داشت را پشت درب با حالتی که مانع از باز شدن درب شود زیر دستگیره میگذارد. قدمهایش را پابرچین میگذارد و بر نوک پا قدم بر میدارد . شش ساعت با همین روال میگذرد او در نویز تصویر غیب میشود گویی ک پارازیت ها سبب جهش تصویر و اختلال در روند فیلمبرداری شده ، برای پنج ثانیه تصویری مبهم و تیکه تیکه های جدااز یکدیگر نمایش داده میشود که بی شک تصاویر همین دوربین هستند اما در زمان قدیم تر که چند کارمند با هم مشغول گپ و گفتگو هستند ، از پتوهای کنار کمد میتوان دریافت بسیار قبل تر است . زیرا مسول اماد و پشتیبانی به این امر که ان پتو های قرمز رنگ برای زمستان سالهای 79 تا82 هستند اشاره دارد. 

اولین مورد مشکوک برای آگاهی استان پیش میاید و مسول ا مااد را بدلیل دروغ در پاسخ مامور قانون ، فریب قانون ، تناقض گویی احضار میدارد . زیرا دوربین های رختشویخانه تنها شش ماه است ک نصب شده اند .چطور تصویری از بیست سال پیش را درون تصویر نشان میدهد؟ 

 

 

 وارد شود و آنگاه ست که در ظاهر کارگران بخش خدمات بیمارستان هیچ تغییری ایجاد نشده اما آنها فقط بیش از حد ارام ، بی حرکت ، سست ، بی روح ، افسرگی درجه ی اخر ، بی انگیزه ، بنظر میرسند و در مقابل دستورات کارفرما و یا مسئول بخش خدمات برای انجام امور و وظایف معمول کاری خود ، سراسر سکوت و اندوه بی حرکت ، خیره به نقطه ای نامعلوم از کاشی های کف پوش بیمارستان مانده اند ، و بیشترین و امیدوار کننده ترین واکنشی که بروز دهند میتواند این باشد که به آرامی سرشان را بلند کنند و نگاهی مملوء از التماس و آکنده به اندوه و اضطراب به فرد مخاطب بدوزند . لحظه ی دیدنش حسی عمیق و رُعب آور از درون جسم ادمی و اعماق وجودی مان زاده میشود که حتی از شدت چنین صحنه ی مخوف و غیر طبیعی ای ناخواسته به یاد کفاره انداختن خواهید افتاد . روح شاهدان و عیادت کنندگان را وحشیانه میدَرید و درحالی که در فاصله ی امن از تخت خواب بیمارستان روح و روان شفاء در رشت ، منغلب و بی حرکت خشکیده ، خیره به وی میشدند چیزی کنج دلشان با تمام توان فریاد میکشید که از اینجا خارج شو و نگاهش نکن ، گویی روح درون کالبدشان به یکباره خشکیده و پلاسیده میشد و نشاط و طراوت و شادابی از شش دونگ وجوشان خالی میگشت . رنگ و رخسارهای پریده ، لبهای لرزان و خشکیده ، دهانشان کمی نیمه باز نگاهشان بی احساس و بی روح دستانشان شول و آویزان قدم های تیک تاک وار و کوتاه کوتاه ، که گویی پایشان را بر زمین میکشیدند و انگیزه ای برای بلند کردن کف پایشان و خمیدن زانوی خود در لحظه ی گام برداشتن را از دست داده اند . . اینها توصیفات کسانی ست که تنها پنج دقیقه قبل ، در قامت یک فرد شاداب خندان و پرحرارت با مزاجی آتشین ، از برابرم میگذشتند تا از پله های قرنطینه پایین بروند و عطش کنجکاوی شان را با دیدن فرد محبوس در قرنطینه سیراب کنند . ، 

 

. پلمپ درب چوبی و زهوار در رفته اش را شکاندند تا با حکم کمیسیون ویژه ی نظام پزشکی و نظر شش کارشناس ارشد با مدرک فوق تتخصص اعصاب و روان از سازمان پزشکی قانونی ، از فضای متروک و مطرودش برای باری دگر استفاده شود . آنهم تنها برای نگاهداری از یک بیمار کاملا خاص که همگان را شوکه و غافلگیر نموده بود.

 

 

 

 

 

تنها یک روز از انتقال وی به سیاهچال گذشته بود که به سرعت وخامت موضوع پدیدار شد اینکه او یک انسان است که دچار بیماری شده و به درمان نیاز دارد سبب میشد تا با وی رفتاری انسانی پیشه کنند ، باور کردنی نبود که طی یکروز شش متخصص ارشد برای نپذیرفتن پرونده ی این بیمار داوطلبانه استعفا داده اند. کنجکاوی ها آغاز شد آنگاه که خبرش از خبرگزاری ملی پخش شد. درون خبر هیچ اشاره ای به فرد بیمار نشد بلکه از زاویه ی دیگری به بررسی ماجرا پرداخت و به این مبحث که پزشکان چقدر به قسم پزشکی خویش متعهد و پایبند هستند پرداخته شد و بگونه ای کنایه آمیز از عدم تمایل ارایه ی خدمات پزشکی از جانب شش پزشک مستعفی نقل شد. کمی بعد از سایت رسمی پزشکی قانونی اطلاعیه ای از سوی ریاست دانشکده ی پزشکی گیلان منتشر شد که از بهترین متخصصان خود از هر کجای این سرزمین درخواست کمک کرده و تشکیل کمیته ی ویژه ی پزشکی را اعلام نمود . 

نکته ی ظریف در اطلاعیه ، تشکیل کمیته ی ویژه پزشکی بود ، زیرا هر اهل فن و متخصصی بخوبی میداند که کمیته ی پزشکی تنها زمانی تشکیل میشود که حوادث طبیعی مانند زله و یا بلایای دیگر رخ دهد و یا اینکه درصورت تایید مجلس شورای اسلامی در مقطع خاص در مناطق جنگی روی میدهد. از همین رو بسیاری از پزشکان ممتاز از سراسر کشور جویای ماجرا شدند ، همگی در حساسیت ماجرا تردید داشتند و هر چقدر موضوع عمیق و جدی باشد باز دارای اهمیت مورد نظر نیست که با مناطق جنگی یا بلایای طبیعی هم ردیف شود . اما سازمان نظام پزشکی گیلان با حکم دادگاه عالی و تاییدیه تمامی نهادهای قانونی چنین مجوزی را دریافت داشته بود. 

طی گذر از این ساعت ها و یکشبانه روز اخیر به سبب گسترش بازنشر خبر و انعکاس خبری در رسانه ها ی اجتماعی و فضای مجازی موجی از شایعات اغاز شد . هیچ کس نمیتوانست دریابد که چه حادثه ی بزرگی رخ داده که مجوز فراخوان کمیته ی پزشکی صادر شده. عده ای در رسانه های ماهواره ای با پخش شایعاتی بی ربط و ساختگی آعاز به گمانه زنی کردند ، رادیو بیگانه ی 2dorche bele و رادیوی اروپای آزاد RTL تنها حالت ممکن را بر مبنای فاجعه ی نشت رادیو اکتیو قرار دادند که سبب فراخوان کمیته پزشکی شده . چیزی نگذشت که تمامی گمانه زنی ها تبدیل به مشتی حرف مفت و خیالات متوهم شد . و میزان رادیو اکتیو در شصت و شش نقطه ی مختلف گیلان و استان های همجوار را اعلام داشتند و کاملا حالت نرمال و استاندارد ان ثابت شد . این مرحله اخبار ها به مذاکرات هسته ای تیم دکتر ظریف در وین اتریش میپرداختند. و تمام حواس ها به نتایج مذاکرات و ویلچر آقای ظریف جلب شده بود. اما من بعنوان رومه نگاری که پیگیر ماجرا شده ام ، پس از تماسهای بیشمار موفق به یافتن یک متخصص شدم که از کیش عازم گیلان بود . با کمی فن بیان و شگرد های رومه نگاری موفق به کسب اطلاعاتی شدم . و از جانب منشی آن متخصص که درون مطب در کیش پاسخگوی تماسم بود شنیدم که ساعت شش عصر دکتر پرواز داشته . برایم همین کافی بود تا برگ برنده را میان صدها رومه نگار رغیب بدست بیاورم. زیرا با پرسجو از دفاتر هوایی کاشف بعمل اوردم که کدام شرکت هواپیمایی ساعت شش عصر پرواز از مبدا کیش به گیلان داشته . و سپس با محاسبات سرانگشتی ، زمان تقریبی فرود در رشت را محاسبه کردم ، و دو ساعت زودتر از موید خودم را از هتل اردیبهشت رشت به فرودگاه رشت رساندم ، انجا نیز با خوش اقبالی دریافتم که پرواز مورد نظر در فرودگاه رامسر فرود خواهد آمد و بی آنکه به کسی بگویم از تمامی خبرنگاران و افراد رومه نگار گیلانی و بومی که به اشتباه در مکان اشتباه چشم انتظار بودند جدا شدم و با ماشین شخصی تا رامسر یکساعت و نیم رانندگی کرده و به موقع به فرودگاه رامسر رسیدم ، بین اندک مسافران ، براحتی ظاهر دکتر متخصص مورد نظر توجه ام را جلب نمود ، پیش رفتم و با تردید پرسیدم تا مطمین شوم . در این لحظه اولین سوءتفاهم مثبت رخ داد و دکتر متخصص اعصاب و روان بنام اقای شفیعی به اشتباه پنداشت که بنده از جانب پزشکی قانونی گیلان به پیشوازش رفته ام و سریع چمدانش را به من سپرد و پرسید ماشین کجاست؟ راننده ی ما پس کجاست؟

گفتم من خودم راننده ام . از این طرف بفرمایید .

کمی بعد درون جاده ، بطرف رشت عازم بودیم و من پرسیدم ؛ آقای دکتر بنظرتون این بلای آسمانی که الان ما باهاش درگیر شدیم از جنگ هم تلفات بیشتری بهمون وارد میکنه یا که نه انشالله جلوی نشت بیشتر رادیواکتیو گرفته میشه؟ جثارتن فقط من برام سوال پیش اومده تخصص شما اعصاب و روان هست چه ربطی به نشت رادیو اکتیو داره؟ من نگرانم این ماجرا بروی توافقنامه ی هستی ای تاثیر بزاره . داشتم همش حرف توی حرف میاوردم تا شاید بشه چیزی از زیر زبونش کشید بیرون که یهو با لحن تند و عصبانی گفت؛ چی میگی اقاا؟ رانندگی خودتو بکن. این چرندیات چیه؟ مگه در ایران رادیو اکتیو یته نشت کرده؟ این مزخرفات چیه بلغور میکنی؟ من واسه معاینه و کمک در شناخت زمینه ی مجهول بیماری ناشناسی اومدم که تنها یک شخص بهش مبتلا شده و اصلا واگیردار نیست تا جای نگرانی باشه.

اقای دکتر ببخشید اگه پرسش میکنم اما برام جای سواله که شما چرا بجای فرودگاه رشت ، با پروازی اومدید که در مقصد اون اسم استان مازندران قید شده بود. آخه رامسر با وجود فاصله ی کمی ک با رشت داره اما جزوء استان مازندران محسوب میشه 

خودم میدونم اقا ، شما رانندگیت رو بکن . نمیخواد درس جغرافیا بدی بهم. من از دست سوالات رومه نگار های فوضول و گستاخ ترجیح دادم رامسر تا رشت را زمینی طی کنم، از طرفی هم هیچ پروازی به گیلان در امروز تیکاف نمیکرد. شما به این چیزا چیکار داری ، رانندگیت رو بکن 

 

 پس تا اینجای ماجرا برایمان به روشنی واضح است که جنجال ها و حواشی پیرامون یک پدیده ی ناشناخته که تمام محافل علمی و پزشکی کشور را در بُهت و حیرت فرو برده یک شخص است که مبتلا به بیماری ناشناخته ای ست . خب خود من بعنوان رومه نگار صفحه ی حوادث در نشریه کثیرالانتشار همشهر**ی با سی سال سابقه ی کاری برایم خنده اور است که این همه حواشی بابت یک بیماری ناشناخته پدید امده، خب به قول اقای سردبیر که میگفت بیماری ناشناخته که ترس و وحشت ندارد ، طرف حتما دچار فروپاشی روحی روانی شده و با علایم جدیدی که بروز میدهد باید بنشینند و مختصات خاص و منحصربفردش را لیست کنند و برایش یک اسم بگذارند که این بیماری با چنین اسمی شناخته میشود. آنگاه انرا با عنوان اولین مورد مشاهده شده ی بیماری جدید ثبت نمایند . خب بهترین فرصت است ک پزشک معالج نامی برای خود دستو پا کند و در تاریخچه ی علوم پزشکی ثبت کند تا مثلا صد سال بعد در هر نقطه ای از جهان بگویند فلان بیماری را دکتر ایراتی بنام اقای فلانی شناسایی نمود. خب واقعا جای تاسف هست که تاکنون شش پزشک معالج استعفا داده اند ، این کار با فرار از جبهه ی جنگ علیه دشمن تفاوتی ندارد  

 . ی اما در باقیه موارد بین بهترین پزشکان حال حاضر جامعه پزشکی اختلاف نظر هایی که در نفص کلام  

 

برای باردیگر پس از سی سال گشوده شد تا همچون سیاه چال پذیرای بیماری خاص باشد که دنیای علم و دانش را به لرزه انداخت. تمامی افراد ملاقات کننده از شدت شوک و فشار روحی روانی ناشی از تجربه ای ک پشت سر گذاشته بودند بشدت دچار اوفت سلامتی روحی شدند و طی سه روز نخست هفت تن از افرادی که به هر دلیلی با بیمار برای لحظاتی با حفظ فاصله ی ایمنی و حفاظ ، همکلام شده بودند به همین مرکز انتقال یافتند تا دوران درمانی خود را آغاز کنند. و اکثر غریب به اتفاق دچار حالت شوک نهان در روان با نام علمی

 Hidden down quality ghost next shocked /

 تن و با وجود اعلام آمادگی از جانب شش پزشک معتبر دنیا از بریتانیا ، آمریکا ، بلژیک ، ژاپن آلمان و آفریقای جنوبی برای اعزام بهترین تیم پزشکی خودشان به ایران و بررسی جوانب پزشکی دخیل در ماجرا با ا

با ، 

 

    هشدار. افرادی که از تاریکی هراس دارند نخوانند . 

هشدار. محض کنجکاوی و هیجان نخوانید 

توجه * این گزارش حقیقی و مستند تنها برای افراد محقق و متخصصی ست که به رومه ی همشهری ، نامه نگاری کرده و خواستار توضیح بیشتر پیرامون خبر رعب آور و عجیبی بوده اند که در مورخه 6شهریور 1396 صفحه ی شش ستون چپ پایین صفحه اعلام و گزارش گردیده بود. 

شایان ذکر است که بنابر حکم صادره در تاریخ 1397/01/23 از شعبه ی نوزدهم دادگاه بررسی جرایم مطبوعات ، پس از تحقیق و تجسس ، رای بر تبرئه خبرنگار رسمی قسمت حوادث رومه کثیرالانتشار همشهری داده شد . قاضی *****واتی بنابر تشخیص دیوان عالی در پیرو طرح شکایت از سوی دادستانی وقت تهران بزرگ برعلیه رومه ی همشهری با عنوان. اشاعه و گسترش خرافات و ایجاد رعب و وحشت عمومی به موضوع ورود کرد و برای بررسی حقیقت این گزارش خاص تیم شصت نفره ای را برای واکاوی تعین نمود ، لذا پیامد بازداشت خبرنگار مورد نظر و تعین وثیقه ی مشخص برای آزادی موقت ایشان تا روز دادرسی ، این جوان صادق و غیور عرصه ی رومه نگاری از تهیه ی وثیقه عاجز مانده و این جبر تحمیلی بر وی سبب واکنش مقامات و اشخاص حقیقی که در جریان صحت گزارش بودند گردید و طی جمع آوری امضاء به توماری با شش هزار امضاء از شهروندان و صاحب منصبان پس از سه روز بجای آزادی مشروط و یا حکم کفالت و یا وثیقه ، در کمال خوش خدمتی پرونده به نتیجه ی نهایی رسید و ایشان تبرئه و آزاد گشتند.  

در توضیح چنین حکم فوری و سریعی ، جناب قاضی اقای مصط****ءواتی ، فرمودند ؛ 

شواهد به حدی قابل روئت و مستند بودند که در طی یکروز نخست 51 نفر از افراد تجسس و تحقیق ، با ارائه ی مدارک و اسناد کافی رای به بیگناهی رومه نگار دادند. وی در تایید صحت خبر ، افزود ؛ 

یک خبرنگار یا رومه نگار صفحه ی حوادث در نشریه کثیر الانتشار جوانب هر خبری را باید بسنجد ، و این جمله را فراموش نکند که ؛  

جزء راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت. . 

گاه عوارض و عواقب یک حادثه ، تنها متوجه ی اشخاص درگیر با ان میشود ، و گزارش و نشر ان حادثه نباید موجبات صدمات بیشتر و در مقیاس چند میلیونی شود. تمام.

 

بسیار خردمندانه و صحیح ، بنده نیز از سر عقل سلیم و حکمت ، سر تعظیم برابر این فرمایش فرود آورده و یادآور میشوم که صندلی سردبیر یک نشریه ، مکان گرم و تضمین شده ای برای زیاده گویی نیست و هرچه بزرگان گویند ، ما را ناچار گوشها میکنند شنوا ، اما!. نظر صاحب نظری ما را بس.  

   سید ضیاء خلعتبری 

سردبیر نشریه    

امضاء.       

           

پانویس برگه __ نگرانم ، صورت مسئله پاک کردن ، چه دردی دوا خواهد کرد.» 

 

 

 

/ایشان سینزده نسخه ی بعد ، با ذکر یادداشت کوچکی در نسخه ی سه شنبه اواسط اردیبهشت استعفا دادند. و اما یادداشت ایشان که بی اسم و رسم چاپ شده بود این جمله ی کوتاه بود و صد و سینزده نقطه ی ممتد در ادامه و. که شاید منظور به حرفهای ناگفته اش بود ، ضمنا ایشان جمعا هزار و صد و سینزده روز در جایگاه سردبیر بودند . جمله اینچنین بود ؛ 

       گفتند از داسونی هیچ نگو ، نگفتم. میگویند برو. .میروم .

 

 

اما داسونی چیست کیست . چرا سردبیر یک نشریه معتبر و کثیرالانتشار آینده ی شغلی اش را فدای چاپ یک کلمه کرد . داسونی؟

 

خب واژه ی داسونی آخرین کلمه ی بی مقدمه و نامفهوم گزارش خبری بود که در ابتدا ذکر شد. و عده ای که به موضوع اشراف کامل دارند. ، مرگ سینزده نفر را بگونه ای به خبر و منبع اصلیش مرتبط میدارند. اگر در جریان نیستید و از افراد جویای ماجرا و ارسال کننده ی نامه و تومار پیرامون روشن شدن داسونی نبوده اید ، خواهشن نخوانید ادامه اش را. 

 

آغاز 

 

تیتر خبر چاپ شده چه بود؟

 

بنابر گزارش های رسیده به مقامات و سخنان غیرمنتظره ی یک نماینده ی مجلس شورای اسلامی در صحن علنی بهارستان ، حرفهای نامفهومی از وقوع یک تراژدی غیر قابل باور در شهرستان سنگر در گیلان ، در محله ی شاقاجی مطرح گردید . که سریعا با فشارهای پشت پرده مجبور به تکذیب سخنانش شد. و به محل نام برده آمده ایم ، روستایی ست که در سراشیبی مدرنیته قرار دارد . درون قهوه خانه نبش میدان کوچکی که چند مغازه ی قدیمی ست مینشینم ، از جایی سر مطلب را باز میکنم و میگویند که از ریز جزییات خبر دارند . من اما هیچ حتی کلیات ماجرا را نمیدانم ، اما شنونده میشوم ، همکارم دستگاه ضبط صدای خبرنگاری را که در میاورد تا صدای پیرمرد را ضبط کند ، همگی متحیر و میخکوب خیره به دستگاه رکورد میمانند ، سپس پیرمرد با هیجان میگوید ،؛ آره همینه . دقیقا همین بود

چی همین بود؟

 مرتبط و تماس 

 

 سانسور. حذف گردید .  

 

سانسور وزارت ارشاد اسلامی ایران.   حذف گردید 

ادامه دارد.

 


 نفس کاظمی چوکامی هستم  یکسال دارم و الانم از خونه مون فرار شدم!  نه،!. ببشخید  فرار کردم

همونطور که در تصویر میبینید ، من به کوهی از شکلات برخوردم چی؟. نه. مشکلات با شکلات فرق داره؟ 

 خلاااصه من  دیگه خسته شدم   به دره ای از ناباوری ها سقوط کردم   من من دیگه  من دیگه  نمیتونم ب این وضع ادامه بدم   بخاطر همین یواشکی  تجهیزات فرار از خانه رو یکی یکی. برداشتم  ، و درحالیکه مادرم  داشت  با خودش توی آیینه دعوا میگرفت  و پدرم هم داشت  توی آشپزخونه    اینو دیگه نمیشه گفت . ولش کنید . الکی مثلا خیال کنید بابایی داشت بغل پیک نیک پیاز سرخ میکرد . اخه. بقول یه عزیزی. ، جزء. ماست نباید خورد.   و هر. ماست. نشاید  گفت      ه هههی.    روزگااااار.   توف. به. شرفت .  داشتم میبستم براتون ، نه نه ، ببخشید ، داشتم میگفتم براتون.   خلاصه. وسایل اولیه رو یکی یکی برداشتم و سوار کالسکه شدم ، و چون درب خونه مون  همیشه. چهار لنگ  بازه ، از درب  اومدم. بیرون.  ،   ولی  ولی.   چشمتون روز بد نبینه .   چون. تمام مسیر کوچه مون. تا چند  کیلوگرم  سراشیبی  هست. ها؟  چی شده؟.  اها. باشه . تصحیح میکنم ،چند کیلومتر  سراشیبی  هست ،  کالسکه. ی الاغ و بی ترمز من   شروع به حرکت کرد

هرچی. گشتم تا ببینم. این فرمون چرا نداره ؟.  باز  فایده نداشت،   ترمز دستی. هم. ک. نمیدونم چرانداره ا   خلاصه. الان. چند ساعتی میشه که توی ناکجا آباد.  کنار. یه مزرعه. هستم و کالسکه هم که  اصلا ت نمیخوره  و هرچی بهش میگم. یالا.  الاغ.  برگرد. خونه.     اما. گوش نمیده ،   راستی.  شما. آتیش خدمتتون هست؟ 

قربون  دستتون. ، قربون ادب تون. ، تکی به مولا  .  بپر  برو  از یکی اتیش بگیر ، تا. از اینا. بکشیم.    ایناهاش مگه کوری؟. توی عکس  رو. ببین.  هم سیگار دارم ، هم چسب برق. دارم.  هم.  برق  لب. دارم .     هم کوفت ، هم زهرماررر    راستی یادم افتاد.   ،    این. مامانه زهرا کیه؟    اخه همش تا گربیه میزنم ، مادرم بهم میگه.   زهرا. مار        در حالی که من خودم. میشم. دختره. زهرا.    .  ولش کن. اصلا. ، موضوع ناموسی میشه. یهو.   منم ک خط خطی. .     از. فضای سبز. بهره میبرم اینجا. ،   خیلی هم عالی.         ه ه ییی.      فقط.    من موندم. که. اینجا.  فقط مترسک توی مزرعه و من و یه کلاغ.  موجوده. ، پس. حالا.   پوشک منو کی.  عوض میکنه؟.  

اخه. همه میگن.  که. خدا وکیلی. 

 

    .  نفس هستم ، یک دختر فراری


نفس و مباحث خیار.   این اپیزود ؛  حرف حساب . 


   یک .  دو. دو   دو  2   استوپ!.  کات لطفا!     دایی جان  یادم رفته بعدش چه شماره ای بود؟.  آهان. جانه تو یادم افتادش.  سه بود دیگه.  دایی جان چه گَمَجی هستیااا!  تازه باخبر شدم ک دایی شنبه لیله گمجه . والاا .  چی چییییی؟  من بی ادبم؟   میدورنی هیچ من کی هستم؟  چومانت را باز کن ، مرا فندیر.   خوب مرا ایپچه نیگاه کن.  خب حالا دیگه بسه . نیگاه کردی ؟ خب حالا  خب حالااا ؟؟؟ یه لحظه ایپچه زره واستاا .تا  یادم  بیاد   بعدش باید چی بگم بهت    کجا رفته؟    چرا نمیاد پس؟    بزار یکم  زور بزنم. شاید  بیادش.   یا جدِ  سید باقلاپوست.     بزار  بزار.  زور بزنم . الان میادش.  هییییی .  اه!.  دایی  جان اشتباه شده انگاری ،!.      آخه قرار  بود با زور زدن ، یادم بیادش    خب!?   اما  انگار. زیادی  زور  زدم  دایی  جان ن ن!.    چی؟.  

چقدر خنگی  که  هنوز نفهمیدی  چی میگم؟.   خب  ایراد نداره ، فقط  این درب  اتاق رو بازش کن ، تا هوا عوض بشه .    قربون دستت  بین راه ، پوشک منم بردار و جلدی بیار   شدیدا بهش  نیاز دارم.   اصلا  یجورایی  دلتنگشم .   البته این  عقش. دو طرفه هستشااا.     اونم بهم علاقه  ملاقه  منده.   چی؟  خب. پوشکرو میگم دیگه.      چقدر  این دایی. شنبه خنگه هااا .   اینو  توی دانشگاه چطور تحملش  میکردن؟.  بیچاره. اونااا      دایی جان کجایی ؟ رفتی پوشک  بسازی مگه؟.   دایی جان. خدایی  میدورنی  چی میگفتم  الان؟   داشتم ازهوش  و زکاوت  تو. تعریف میکردم .  واقعا. واسه ی. من. تو یه. الگوی. مناسبی. دایی جان.  یعنی. کافیه  هرکاری ، هر تصمیمی، هر قدمی  که. تو طی زندگی  فلاکت وارت برداشتی رو ، من برندارم.  همین کافیه که  مسیر  تو رو  نرم . تاکه. خوشبخت  بشم.  خخخ.   والااا.  دایی جان.   پس نه پس.   مگه   عقلم رو  از سرچاه برداشتم  ک تو رو. الگو. قرار بدم دایی جان ن ن؟؟     خداییش. خجالت. رو. میشناسی. داییجان؟.    اصلا میدورنی. خجالت چیه؟    خب  حالا که  ن میشناسیش ،  پس. یه سوال دیگه. ،   به. من بگو. ک.  سنگ. پای.  قز.ین.  رو چی.  دایی جان؟  میشناسیش؟       ؟      دایی جان.  ، حالا. ک دارم.  بهتر.  بهت دقت میکنم ،   واقعا.  در حیرت.  میمونم.  ،   دایی. جان.  از.  قدیم.  گفتن.  برف. راست. رو. از دهن.  بچه. باید. شنید       چی؟    از. من. ایراد. میگیری؟    گیریم. ک. برف. نباشه.  و.  حرف.  باشه. ،   خب.  ک. چی؟   در.  اصل. ماجراتوقیفی. توفیقی.  چیز میزی. حاصل. میشه؟.     میخوای.  یکی.  بزنم. بری.  اسمون.  سال دیگه. با. برف بیای.  پایین؟.     نه. میخوای؟.    جان من تعارف نکن.     میخوای؟.  بزنم؟

.     خب پسحرفاضافه نبلشه .       نفس کاظمی چوکامی  و عشقش خیار.



 سلام.  خشک آمدید به خانه ی  به نام خمام . چی گفتم الان؟.    ببشخی.  من تمرکوزم در رفته الان  از  انتهاش ابتلا میگم. چی؟.  من چرت پرت میگ؟    میدونی من کی ام؟   میدورنی هیچ اینجا کجاست؟  تی چومانه  بازا مره بیدین ،  چی؟  چی سده؟   ببخشید دای جان م ن  کمبود اعصاب دارم  دکتر بیشرف  گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم.    چی؟  من دولوغ گفتم؟   جانه  من نه،  تو بمیری اگه  دروغگی زده باشم  .  بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین  خ  ممن داره اوفت میکنه. ،         خیار. خیااار. رشته.        انه داااانه.  دوروشته.       بع بع.  عجب  خ خ خی خیال  کردی من خرم؟   چون کوچولو ام پس نمیفهمم ؟   این ک سه کیلو نمیاد ؟   بجان ممدی عمو. اگه بیاد سه کیلو .        به جدّ  مشت کریم شَله  اگر. بیاد. سه کیلو.  ،    من با خودم. ترازو. دارمااا.      ولی  فقط تا سه گرم  رو. نشون  میده.   ،     از یک نخود  فرنگی تا. سه  گرمی  پاچه باقلااا.  و.    میفهمی؟   نه. تو رو. بجان. کبری ضبدری.  قسم. ، دایی جان میفهمی؟   تو اصلا. داری؟   چی؟ خب معلومه ک. چی رو میگم   جان  سیبیشکا   مشغول ضمبه ای  اگه. گیر کنی توش. ها؟؟؟ چی چرت پرت گفتم ؟.    منظورم اینه ک. مشکوک زمه. نه    مشغول ضومبه ای اگه توی رودروایسی گیر کنی. وو.    اگه. داری.  خجالت. زیر گازه، قلقلی توی یخچاله ،  سیخ هم  دست بچه هاس   سنجاق داری؟    خب.  بچسبون.   بزنیم. تا.  بقیه نیومده.               دایی جان.   چرا. فراااار میکنی.   ،   واستااا دایی.     کاریت ندارم.    چرا.  خیارها رو میبری پس؟     دایی.  بیا.  خداییش. تنهایی  بهم نمیچسبه.    چی؟  خب. خیار. خوری.  دیگه   پس چی؟.        خیال کردی ما هم. بله  .  ع. ،     نه.  دایی جان. ،   ما. هم.  نخیر. ،   خیار.  بزن.  روشن شی. دایی. .     بیا. برات.  زرد دل کنم.  چی؟  خب. باشه. همونی ک تو میگی درشته. یعنی درسته. ،  درد دل       خب.  چی میگفتم؟.    درددل؟    خب هنوز. یکی دونه عدد خیار خوردم.  چطور انتظار داری ب این سرعت. درد دل شروع بشه؟    ها؟       جواب بده دیگه؟       خجالت نمیکشی؟    یکی دونه عدد خیار. قلمی دادی دستم. بعد. میخوای. دلم درد بگیره. اصرار داری درد دل کن ؟.     بپر اون نمک سبز رو بیار ،     توی حموم پشت  لیف  بغل سنگ پا گذاشتم تا مامانی پیداش نکنه.  ،                 دایی جان.  دلم واست بگه که          جیش دارم   همین تمام.    پس انتظار داشتی بچه ب این کوچولویی. توی دلش چی باسه هان؟      نکنه. اومدی تا ازم. حرف بکشی هااا؟      دایی. جاان.    ،  چرا.   ماما.  نم.   بهش. سیم مخابرات  رو. مستقیم  وصل کرده.ن؟           کابل برگردان. بشه. ، چی میشه؟.       دایی جان. شما بچه بودی ،  موبایل   نبود. مامانم. چطوری  غیبت میکرد از صبح تا شب؟  چی؟ مگه میشه؟  با کبوتر؟  منظورت کفتره؟  خب قبلش چی؟ چی؟  با دود؟  مگه سرخپوست بودید شما؟ پ رییس کجاست الان؟  ؟  قبیله ای؟  خب پس یعنی. شما  قبیله ای زندگی میکردید؟ گله ای چی؟  ؟ عیبه؟ چی عیده؟  چی شده؟ گرگ ب گله تون زده؟  
 
یکروز بعدیکروز بعد    نفس و  سخنرانی کردن 
اونا. میکنم آغاز با خیار و پیاز 
دایی؛  نفس این چرت و پرت  ها چیه داری میگی؟  بهت گفتم بگ. بنام خدا میکنیم آغاز 
نفس ؛  چی شده؟  غاز از حیاط مون در رفته؟  
دایی؛  این چرت پرتا چیه آخه میگی ، آبرو شرافتمون رفت که.
نفس؛   چی؟ من خرت پرت میگم؟  الان با من بودی؟  اینکه  ابرو و قیافت رفت که من ندیدم کجا رفته ، من فقط   از اونامو میخوام م م م   بهش بگو بیاد پیشم تا منم خرت پرت حرف برف نزنم 
دایی؛    ، نفس جان به کی بگم بیاد پیشت؟ به مامانی؟  به بابایی ؟ به عمو ممد؟  
نفس. ؛   نه   به خودش بگو. بیااااد.     من بی اون دق میشم ، لق میشم ، توی غصه ها غرق میشم توی خواچگین فرق میشم ، من دیگه از خود بیخود میشم ، آهااای نفس ش 
دایی.  ؛   کی؟  نفس جان به کی بگم بیادش؟ 
   _ نفس ؛   به خیار 
     دایی؛     یعنی نفس جان همه مون رو به مفت بع خیار فروختی   ، باشد. خیار بیارید خدمت پرنسس . 
 
 ده دقیقه بعد.    
  بنام خدا. من.  نفس کاظمی چوکام اومدی تا حالا؟  چشاتو واکن منو ببین. اینجا  چوکامه هاااا.   حواست پرت نشه. هااا   هان چی؟ چی شده؟ بازم یهو خرت و پرت چرت و پرتی گفتم.   ؟.    ادامه بدم؟   دارم ادامه میدم  ولی چون به تهش رسیدم.  حقیقت شده.  یعنی ته خیار رسیدمو تلخه. مث حقیقت .    اگه خیار جدید بدید. خوب میشه هاااا.    و.  آهاااای. خانم.  ،!  بله. بله با شمام.   شما  میخوای بری کربلا؟  ولی این راهش نیستا!. .    که چادر خودتو پشتو رو. سر کنی. ک مردم بگن. الهی بیشی کربلا          حالا برو خیار بیار. ،  به کبری چشمکی ، اقدس کماندو ، فاطی خروس و باقی بچه ها سلام  کن ، تا بیام باز مغازه با هم پاتوق کنیم .         
 
 سلام.    من نفس  کاظم اینا.  اینجا خواچگین ، صدای ما را از ایالت سبز سرذ  یا شاید سرسبز. چوکام میشنوید.  ، آهان. ، یادم امد ، بنام خدا. ،  بنده در پستوی افکار  نیلگون و کعربایی خویش ، یک  باغچه ی خوش  سیرت. گنجانده ام ک درونش. بذر های امید و. خوشرنگترین نهال های  عشق را کاشته ام ،  پرانتز باز ،  اون گوشه  بغل هاش هم یکمقدار پاچ باقلا کشاورزی کاشته ام ، ببندینش پرانتز رو.    من در خویشتن خویش  در ماورای کاینات غوطه ور خ خ خ خواهم گشت ، خ خ خیارم داره تموم میشه    یکی دیگه بدید   
    من نفس  کاظمی  در ژرفای  احساسات درونی خویش جسته ام تا. که مبدا. آن نجوای بی صدا را یافته ام ،  و گویی کنج دلم. ، آشیانه ی جرعه ی زلال نوری ست. که از  روح ایزد منان ناشع   نه!. نعشه! نه!  ببخشید ، نشاءتگرفته. سرچشمه گرفته و بواسطه ی هفت  هاله ی نقره تاب از جنس حریر بر کالبد  و جسم خاکی ام  ادامه یافته ،   و این روزهای بی درد و خوشرنگ  کودکی ،  هر شب  .  هر شب.  هر. شب که شما. بخانه. زانای گیره بهانه.   زنیع می امرا چانه ،    اون. دوشمن. میجانه.         دس. دس.    ایتع. هینم.  اویتع. خوایه.    هر تا هینم.  ، اویتا خوایع. ،  ننم ک من کویتا. خوایع.        چی؟.   چی شده؟.   ببخشید.      هر شب در سکوت مبهم  و مرگوز شی. ( چی؟  چی شده؟ )  اشتباه گفتم؟   مرگوز ؟  مرموز ، ببخشید اطلاح میکنم. ،  مرموز  شیانگاه. بشکل شوق انگوزی مرا فرا می خوو ( چی؟  چی سده؟  بازم اشباباهی گفتم؟    )     خیار بدید سریع. .
 
 
نفس کاظمی چوکامی
 
 
 
 
اول مرداد هزارو سیصد و قو. 
نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد
دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما  
دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی بام این ساختمان چندین طبقه به پایین پرت کرده باشد!. 
پدرش وانمود میکند که لابد صاحبش به آسمان پرواز کرده و کفش هایش را جا گذارده ، اما دخترک به این خوش بینی مشکوک است. چندی بعد او به مدرسه رفته و سالها بعد نامه ای را که زیر کاناپه یافته بود را میخواند
 
 
متن نامه : 
 
      همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . مینویسم بی آنکه کسی انها را بخواند ، حرفهایم بی مخاطب تر از قبل شده اند و هرچه بیشتر پیش میروند کمتر شاد و اکثر غمناک میشوند ، بااین حال مینویسم هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاقی برای خواندنش نیست . افسوس.
شهروز مدتهاست از تو دورم ، اما هرروز کنارت در همین چهار دیواری ام. شهروز هر روز بی اعتنا از کنارم رد میشوی . و من تورا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.
اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم
: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی،و زلفی سپید درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .
صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، می بینمت، روی کاناپه ی چرمین و مشکین رنگ بخواب رفته یی با یازدهمین زنگِ ساعت بلند میشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاکت سیگار با نخ های باریک و بلند شکلاتی رنگ مور ، میروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه میروی و زیرِ کتری را روشن میکنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشویی میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورت تصویر درون آیینه می پاشی ،با آیینه مثل دیوانه ها حرف میزنی تا به درب بگویی دیوار بشنود و میگویی؛
   ~ (سلام شهروز، خوبی؟ کجا بودی نبودی؟ پیدات نیس تازگیا!، کجاها میدی؟ نه ببخشید کجاها میچرخی؟ چیه؟ دعوا داری؟ چرا مث بز خیره شدی بروبر نیگاه چپکی میکنی؟ هنوزم بین روح و تنم جنگه . ولی دلم واسه اون فوضولی که داره بیرون درب دسشویی به حرفامون گوش میده تنگه!)
 
{هی!. با من بود . او هنوز هم لوس و دیوانست. همیشه با آیینه دعوا داشت} 
 
،شهروز من تو را بنظاره نشسته ام ، و تو ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ عسلی و بادامی پف آلودت، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم
:هنوز هم شهروز را دوست داری؟
سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ میکند.
با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی همچنان از قند خبری نیست در خانه ات و شکر تنها عامل شیرین کننده در این خانه ی تلخ و عبوس است . یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی و مشغول حرف زدن تلفنی زاده ات شیوا میشوی، میدانم آخرش مخابرات را شیوا به تلی از خاکستر تبدیل خواهد کرد. از بس ک وابسطه ی مخابرات است ک گویی تلفن یکی از اجزای بدنش است . هی . بگذریم .یادم هست قبل از تحریم سیگارهایِ آمریکایی – مالبرو قرمز می کشیدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روی کاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلویزیون که یا از دیشب اصلاً خاموش نشده یا هنگام بیدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن کرده ای ،‌خیره میشوی ،‌که در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان میدهد یا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگیرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نیمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میکنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سیگار و عطرِ مردانه که از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرین روزی که دیدمت تنت کرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهایت ،‌کوتاهِ کوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ کوتاه به تو می آید و تو خندیده بودی.
سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره یی رنگِ کارکرده یی،روی میز نهارخوری قهوه رنگ نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره یی،دوستِ مشترکِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.
در کنارش زیر سیگاریی پُر از ته سیگار و خاکستر ، یک پاکت سیگار با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب که از مدتها پیش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روی کناره ی یخچال سفید و بزرگی که مثل احمق ها جای آشپزخانه وسط سالن گذاشته ای و پُر از عکس است می توانم ببینمت،‌ این عکسها ، شبیه مستنداتِ تاریخی اند ، و نفس را نشان میدهند و رشد آرتینا خواهرزاده ات که تنها فرزند شاداب خواهرت است را در سالهای مختلف زندگیش گزارش می کنند، و بتازگی عکس یک کوچولوی نازنین به دیواره سفید یخچال اضافه شده ، که میگفتی نفس ات است. به گمانم. اسمش نفس است و تنها پرنسس و فرزند شیوا خواهرزاده ات باشد. یادم است از خاطرات کودکی و روزهای زاده شدن شیوا. برایم با شوق نقل کرده بودی، اینکه اسمش را شادی ، انتخاب نمود و شیوا مفهوم گرفت . آنگاه سه شین بودید، نظرت چیست؟ راجع ب اینکه آن نوزادی ک میگفتی اکنون مادر شده و تو عکس فرزندش را با افتخار بر تن یخچال چسباندی ولی تو همچنان هنوز ، بگذریم. ولش کن.
از خودت هم عکس زیاد چسبانده ای از بس که خود شیفته ای. شروع این تاریخ دوران دانشجویی توست ،شروع کارهایِ دانشجویی ات ، همکلاسی ها، می توانم تک تک دوستانت را ،‌در این عکس ها پیدا کنم ، دوستانی که هنوز ، یکی ،‌دو نفر از آنها ،‌کنارت هستند _ البته وقتی پول داری ،‌ یا مشغول انجامِ کارِ پُر منفعتی هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟ تو حتی خودش را نمیبینی چه برسد تا که عکسش را به یخچال بچسبانی . 
 
پایین تر چند تا عکس دیگرهم هست . چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ این قیافه جدی را که به خودت می گیری ،خیلی بامزه می شوی شبیه نویسندگان بزرگ،اما فقط شبیه آنان. مثل داستان هایت که فقط اسمشان شبیه، داستان های بزرگِ تاریخ دنیاست.  
ناگه _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقی که مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آینده برایش مُرده.
وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع می کنند به عقبگرد:‌ یازده ، ده ، نه ‌و روی عدد هشت می ایستند، چند ساعت قبل از بیدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمایی را ،که روی تختِ دو نفره چوبی غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 
 
Episode B [] [] |2|              
 
غَلتی می زنم ،‌جای خالی و سَردت را زیر دستانم  حس می کنم ، مثل بیشتر شب ها رویِ کاناپه، جلوی  تلویزیون خوابیده یی.  صدای تیک تیک ساعتِ کنار تختم را می شنوم ، به ساعت نگاه می کنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سیصد و فلان…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر رشت بارانی خسته شده ام،شهر شیکپوش و با فرهنگ ، روشنفکر و باسواد کمی هم کج کلام  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پیش با تو به این شهر آمدم .در یک روز گرم تابستانی مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولین روزِ زندگی مشترکِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتی سالگردِ اشنایی مان را .بلند می شوم،دربِ حمام را باز می کنم و به داخل حمام میروم ، قطره های سَرد آب ، روی  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام این هفت سالِ گذشته ، از جلوی چشمانم عبور می کنند آن روزها گمان می کردم ، خوشبخت ترین زن دنیا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر رویایی باران های نقره آی و این خانه گذاشت . همه چیز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفی نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان میشود ،‌خودم را غرقِ کارکرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  کردی تا ناامیدم کنی  ،‌از کارم ، از زندگی ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بی اختیار، قطره های اشک روی صورتم ردِ گرمی برجای می گذارندو می گذرند، ‌شیر آب را می بندم و به طرف کمد داخل حمام می روم ، حوله یِ تنی صورتی رنگمم را بر می دارم و تنم می کنم ، از حمام بیرون می آیم  روبروی میز آرایش می نشینم ،‌ به عکس خودم در آینه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه می کنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آینه زنده می شود. بی اختیار دستم به شیشهِ عطرِ خالی روی میز می خورد و زمین می افتد، شانه را کنار می گذارم ، شیشه خالی عطر را از زمین بر می دارم، این اولین هدیه یی بود که به من دادی ، ‌درش را باز  می کنم اما ، دیگر هیچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نیمه باز اتاق ، نگاهت می کنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” همیشه شنیده بودم که عدد هفت ،‌ عدد مقدسی ست،‌اما،‌حالا، در هفتمین سالِ زندگیِ مشترکِ ما،نه قداستی هست نه عشقی.این زندگی بیشتر از هر چیز نیازمندِ یک شهامت است.یکی از ما‌ ، باید شهامت این راپیدا کند که ‌این حلقه را از انگشتش جدا کند ،‌ شاید این طلسم هفت ساله ، بشکند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و کشوی لباسها یم را باز می کنم.لباسِ زیر،ساده ایِ سپید، یک بلوزِ صورتی و شلوار لی روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را که هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع می کنم ، بلیط و پاسپورتم رابر می دارم، نگاهی به ساعت دقیق حرکت می اندازم
:‌”مقصد :‌دیار غربت ، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول شهریور،‌ هزاروسیصد و فلان ‌
مانتوی خردلی رنگم را از داخل کمد بر می دارم و تنم می کنم ، با یک شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بلیط و پاسپورت را داخل کیف دستی ام می گذارم ، در حالیکه کیف دستی و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بیرون میایم،‌ هنوز روی کاناپه خوابی،‌ خوشحالم که مجبور نیستیم خداحافظی کنیم. از امروز، هر کدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوی آینده و توبا حسرت هایت به سوی گذشته.
می توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور کنم ،‌که بی خیالِ من رو به روی تلویزیون نشسته یی و تیم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشویق می کنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو می گذارم و کفشهایِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را می پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟
 
Episode C [] [] [] ©            
 
برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار مور باریک و بلند شکلاتی رنگ روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم
 
رشت ، سردش شده ، برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.
 
کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.
 
صدایی در درونم میگوید : زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد . صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان پارسا ،  تیرِ خلاصی ست برایِ من                                             .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد_ از شوق آسانسور را فراموش کرده… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پشت بام را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد شش ، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.
 
چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها پشت بام نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….
 
زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…
 
حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی چهار واحدِ شش زندگی می کند، دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                                 و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادو فلان رااز یاد نبرده ام کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.
 
شهروزبراری صیقلانی
 
نوشته شده در داستان ها برچسب: آموزشگاه,امیررضا نوری پرتو,پاییز,تاریخ سینما,ترانه,داستان,داستان بلند,داستان کوتاه,داستان نویسی,داستانک,دلنوشته,دوره,دوره نویسندگی,دوره های لادن طباطبایی، شهروز براری صیقلانی ، بهناز ضرابی زاده ، مدرس ارشد فن نویسندگی ،کوتاه,فیلمنامه,فیلمنامه بلند,فیلمنامه نویسی,کارگاه,کتاب,کلاس داستان نویسی,کلاس فیلمنامه نویسی,کلاس نویسندگی,گروس عبدالملکیان,محمد چرمشیر,مستند,مستند سازی,مستند نویسی,ناهید طباطبایی,نقد,نمایشنامه,نمایشنامه نویسی,نویسندگی,نویسنده,هادی آفریده,هنر,هنرمند
 
 

 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬ 

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش

 

​​  

//اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی  پسرک غزلفروش  نرفته و درون اتاق پنهان شده ، و سپس هم القصه  لکه ی انار سرخ بر دامن سفید و باکره ی یار  هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

 

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت سکوتش را نشنید.

  شهروز  براری   صیقلانی       شهروزبراری صیقلانی


مجله چوبک ، نویسنده محبوب، شهروز براری صیقلانی عکس ارسالی از نارینه احمدخرمی از مشکین شهر 


   تسنیم نیوز 

گزارش میدانی جالب 

 

درگیر فرآیند مدرن سازی شده ایم که گاه کور می نماید و گاه همین نگاه، کشورهای جهان سوم را به قهقرا می برد؛ خبرنگاریم و نیک می دانیم بد خبرها احاطه مان کرده اند اما در این حین خرسند می شوی آن گاه که مخاطبی وفادار، با دفتر ایرنا تماس می گیرد و می خواهد از نانوایی اجدادی حسن آقا در محله کهن امین الضرب رشت گزارشی تهیه شود.

در عالم خبری ، دست رد زدن به سینه سوژه ها گناهیست نابخشودنی؛ آدرس ثبت می شود و توصیف مجید درویش گفتار، مخاطبی که با تماس خود، ایرنا را به سمت تولید گزارش نان بربری تنور اجدادی عمو حسن سوق میدهد. طبق معمول و روند کاری ، ابتدای امر به موتورهای جستجوگر همچون گوگل رجوع میکنم ، خب هیچ رد پایی از نانوایی حسن آقا نیست ، سپس نام محله ی امین الضرب رشت را جستجو میکنم ، و به بیش از پنجاه داستان کوتاه ، بلند ، نیمه بلند رمان ، برمیخورم ، برخی را پیش تر خوانده ام ، حتی هنوز نام نویسنده ی اثار ملکه ی ذهنم مانده ، سپس در میابم که منظور از محله ی ضرب درون داستان هایشان امین الضرب بوده و براستی که خودشان نیز اهل و ساکن انجا هستند، با ایشان تماس میگیرم ، ظاهرا با شنیدن واژه ی ایرنا نیوز ، از همکاری با ما دلسرد میشوند، خب عادی ست تقریبا قشر قلم بدست با خبرنگاری که در خدمت یک نهاد دولتی باشد همکاری نمیکنند تا رسالت شان را به رخ طرف بکشانند. ناگزیر راهی گیلان و شهر رشت میشوم ، مشتاق دیدن مکانی هستم که پیش تر داستان های بسیار از آن خوانده ام ، خب حقیقتا که اندکی وسوسه بر انگیز است.

یک هفته از تماس می گذرد؛ شب سرد آذرماه به زمستان می ماند؛ وارد محله امین الضرب می شوم ؛ یافتن جای پارک خوشایند است و با دل ناخواه شور ساز زنده یاد علی تجویدی می بندم و جمع مشتریان نانوایی عموحسن را ورانداز می کنم؛ گویا نه مردانه نیست و مشتریانش اندکی متفاوت به نظر می رسند.

پیرزنی که گذر سال ها اندکی قد خمیده اش کرده، سبد قرمز پلاستیکی دسته گسیخته ای دارد؛ دیگری کلاه شاپو به سردارد و آن دیگری به هیبت دوچرخه سواران حرفه ای همه لوازم ایمنی یک دوچرخه سوار را داراست و از سرما دست هایش را بهم می مالد.

خجالت در دنیای خبری تعریف شده نیست؛ اما نمی توان بر ذات چیره شد ،دور می ایستم و به داخل نانوایی نگاهی می اندازم تا اینجای کار خیلی تفاوتی جز قدیمی بودن نمی بینم، بیشتر نگاه می کنم؛ تنور خشتی است و عمو حسن را می بینم که گویا در گذر سالیان اندکی قد خمیده گشته و چانه بر چوب شکل می دهد و خشخاش بر خمیر می پاشد و دانه دانه خمیرها را بر خشت های آتشین می چیند.

آقا مرتضی فرزند جوان اوست که مشتریان را یکی پس از دیگری با نان های برشته در کاغذی کوچک راه می اندازد؛ آرام نزدیک می شوم می گویم خبرنگار هستم، ابرو گره می کند و می گوید نمی توانید وارد شوید با پدر هماهنگ کنید؛ عموحسن را صدا می زند مجبورم بلندتر توضیح دهم کمی فکر می کند و گویا کلامش را در آتش ذهن می گدازاند و سپس ماهرانه سخنش را در آب سرد خطابه اش فرو می برد؛ بیا تو .

مشتریانش هم کنجکاو شده اند؛ آتش تنور مطبوع است، قدری در ارتباط گیج شده ام، بی تفاوت چانه ها را بر چوب بلند شکل می دهد و یک به یک بر خشت های آتشین می چیند .

قدمت نانوایی را که جویا می شوم به عکس های قدیمی دور و بر نانوایی اشاره می کند و می گوید اجدادیست و خودم نخواستم و نمی خواهم صنعتی شود؛ گران شدن قیمت ها را جویا می شوم می گوید: مانند بقیه نانوایی ها .

عمو حسن قدری مهربان تر شده و می گوید: همقطارانم صنعتی شدند چون صرف نمی کرد، به قدر کافی پول آب و برق و گاز گران شده، اما من خودم این شیوه اجدادی را بیشتر می پسندم.

بالای نیم قرن، ساعت سه صبح کرکره این مغازه را بالازده و به گفته خودش آب و آتش را با یکدیگر آشتی داده و گندم ستوده است؛ خاطراتش از محله امین الضرب - که نامش برگرفته از یکی از رجال ی قاجاریه است - بیداد است؛ نمی داند از کارخانه ابریشم و اداره کل قند و شکر شهرستان در همین خیابان بگوید یا روزگاری که کارگران کارخانه ابریشم کشی هر روز با سوتی که در رأس ساعت هفت صبح نواخته می‌شد، بر سر کار می‌رفتند. ( سوت کارخانه ابریشم به خاطر کوچکی شهر در اکثر نقاط آن شنیده می‌شد؛ عده ای از مردم برنامه صبح گاهی خویش را بر حسب زمان نواختن این سوت تنظیم می‌کردند ؛ این کارخانه تا نیمه دهه 60 به فعالیت مشغول بود.)

عمو حسن در پاسخ به سوالی که پرسیدم آیا می خواهد این شیوه پخت احیا شود یا اصلا، نیاز به حمایت دارد؟ می گوید : هیچ نمی خواهم ؛ همین خوب است .

او مدرن سازی ( که تعریف او از زندگی کنونی است ) را افتادن از باغ به قفس توصیف می کند و می گوید : گرانی زیاد شده، کاش !جوهره انسانی آدم ها حفظ شود.

گفتارش به فیلسوفان نزدیک شده و با چشم حرف هایش را می بلعیدم که خانم سالخورده و صاف و ریزنقشی که لبخندی معصوم به لب داشت توجه ام را جلب کرد ، او غم عجیبی درون آرامش حرکاتش نهفته بود ، گویی که همسفرش را چندین تقویم قبل جایی میان فراز و فرود زندگانی از دست داده باشد ، اسمش را نگفت اما او را خانم صدری میشناختند که از نظر خودم به تعبیری نماد یک مادربزرگ کم حرف ، آرام و مهربان بود ، از همان هایی که ما اغلب مادرجون یا بلکه عزیزجون خطابشان میکنیم. یکی از مشتریان متعصب عمو حسن بنام رضاپور می گوید: 'نان تنور اجدادی حسن آقا در گیلان دومی نداره کافیست یکبار امتحان کنی تا دیگه نتونی به هیچ بربری لب بزنی .'

او می گوید: ماندن در صف نان عمو حسن صفای دیگری دارد، مشتریان اگرچه از دور و نزدیک و گاه حتی شهرها و روستاهای اطراف می آیند اما به تقریب، همدیگر را می شناسیم.

مشتری دیگری که به قامت مردمان کشورهای پیشرفته مجهز به تجهیزات پیشرفته دوچرخه سواری بود، کلاه ایمنی چراغداراش را بر سر جا به جا می کند و ایرنا را خوب می شناسد و می گوید : چه عجب ! در هیاهوی سخت خبرها سراغ عمو حسن آمدید.

هنرمندانه سخن می گفت و به اصرار هم راضی نشد نام بگوید؛ فقط گفت کاریکاتوریست هستم و امضایم گاه سنجاق است و با مجله گل آقا و بسیاری از مجله های دیگر همکاری داشته و دارم.

شاکی از نداشتن انجمن کاریکاتور در گیلان است و تنور عمو حسن را به بهشت و جهنم توصیف می کند و می گوید: شیون فومنی هم نان را چنین می سراید؛ یک دشت نان گرم / یک سفره اشتها / گندم، منم که دلم سینه چاک هوای توست .

او می گوید: تعصب ندارم اما کیلومترها مسیر را طی می کنم تا نان عمو حسن را به خانه ببرم چرا که اهل خانه ، عطر نان عمو حسن را به خوبی با نان های صنعتی تمیز می دهند.

ادامه می دهد: عادت همه جا ملکه ذهن می شود؛ خوشبختانه مردمان این محله به عطر نان عمو حسن عادت کرده اند و گندمِ آتشِ تنور او را به رنج برنج خوش تر می دارند.

حال که او کاریکاتوریست است پس بی شک افراد اهل قلم شهرش را میشناسد ، از وی سوال میکنم تا رد پایی از اقای براری صیقلانی بدست بیاورم ، خانمی بلند قامت و مانتو پوش پیش میاید مرا از سر تا پا ورانداز میکند و بحالتی متعصبانه و کمی غضبناک میپرسد؛ چیه؟ شهروزم رو چیکارش داری؟ آقا مرتضی به فریادم میرسد و برای آن خانم شیکپوش و ریزبین توضیح میدهد که بنده خبرنگارم، به یکباره رنگ و رخصار طرف مقابل عوض شده و بطوری حال و احوال پرسی میکند که گویی سالهاست آشناییت داریم. کاشف بعمل میاید که خانم صیقلانی مادر شخصی ست که بنده نامش را به زبان آورده بودم ، در این میان نیز بحث را به مقوله ی ازدواج و یا عدم تمایل به ازدواج در بین جوان های محل میکشانند ، خانم به متلک و شوخطبعانه اقا مرتضی را خطاب قرار میدهد ، اقا مرتضی نیز توپ را به زمین فرد غایب می اندازد سرآخر نیز جمع بندی میکند که هرگاه اقا شهروز ازدواج کرد ، او نیز ازدواج میکند ، 

آقا مرتضی فرزند جوان آقا حسن ازدواج نکرده و هنگام چانه صاف کردن بالش زیر زانو می گذارد و از مشغول بودن به کار اجدادی خرسند است ، می گوید: کارم را دوست دارم اما تا همین نسل من ادامه این کار بس است؛ فرزندم باید درس بخواند.

کارگری خسته از ته صف آمد داخل مغازه و گفت : عموحسن سه تا خشخاشی؛ می رم و بر می گردم و رو به من ، گفت از گرانی نان بنویسید و وقتی از مغازه خارج می شوم به صدا و ملال کفش های پاره ام هم گوش کنید چون به خش خش برگ های پائیز می ماند؛ خندید و رفت.

با هم حرف می زدند و می خندیدند و دیگر به صف نانوایی نمی مانست؛ همه می خواستند حرفشان را بزنند و آن پیرزن که نمی دانم چرا کهن خانم صدایش می زدند می گفت : دیدی آقا مرتضی به همه یک جور نان می دهد و دیدی که نگران دست مشتریانش هم هست تا داغِ نان اذیتشان نکند ؛ به همه یک تکه کاغذ کوچک می دهد که دستشان نسوزد.

با خود گفتم این همه انجمن مردم نهاد تلاش می کنند که به مردمان بفهمانند پلاستیک خانمان بر انداز محیط زیسمان می شود؛ اما این بانوی پیر بی هیچ توجه به شعار این انجمن ها خود صحت نگه می دارد و هنوز با همان سبد قدیمی به خرید می رود و دستکم برای خرید پلاستیک کمتر مصرف می کند و یا هیچ پلاستیکی در نانوایی عمو حسن دست مردم داده نمی شود؛ واقعا این تفکر گران شأن نسل کهنمان از کجا بود؟ چرا امروز طبیعتمان به آنجا رسیده که از دست خشونت آدمیان در امان نیست و طبیعتمان در زباله های پلاستیکی غرق می شود ؟

یاد بخشی از سخنان فیلسوف آلمانی معاصر هانس یوناس در کتاب اصل مسئولیت افتادم که نوشته بود: ما نیازمند اخلاق تازه ای هستیم که بتواند در برابر معارضه جویی های تمدن تکنولوژیک پیشرفته، اصولی سامان بخش در اختیار ما گذارد و هچنین زنده یاد داریوش شایگان که می گوید: فرآیند مدرن سازی کور در کشورهای جهان سوم گرفتار نوعی حرکت قهقرایی شده که در نظر بسیاری کسان، بازگشت به اشکال کهن فرهنگی، تنها راه زنده کردن هویت فرهنگی است.

نمی دانم آن شب سرد پائیزی از سر اتفاق مشتریان عمو حسن چنین بودند یا همیشه مشتریانش متفاوتند؛ از تردید نخست خود، نسبت به انتخاب سوژه تنور اجدادی عمو حسن دچار شرم شدم و دانستم چقدر حرف ناشنیده بین مردمان شهر وجود دارد که هر یک فلسفه ایست برای آموختن .

 

 

 روزهای اخیر بهای نان در گیلان 20 درصد افزایش یافته و لذت طعم نان تنور اجدادی عموحسن قدری از این حس ناخوش می کاهد

 

گزارش از مرضیه ضاهن. 

ایرنا نیوز/ بازنشر از تسنیم نیوز 

http://www.tassnim1393news.blogfa.com 

سردبیر ؛ اسدالله فیضی

آذرماه1397تهران دفتر مرکزی ایرنا 

تهران_میدان امام حسین ع ، ابتدای دماوند _ خیابان ایرانمهر _صندوق پستی 7690_96511

 

 

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بخاطر شهیدان گناه نمیکنم وبلاگ عروسی | عروسی | مطالب محوریت عروسی و مجالس سفال و صنایع دستی لالجین تکِ فروش دستگاه تصفیه آب خانگی و صنعتی سی سی کا پلاس در شیراز THE LIFE مطالب خاص و تخصصی سیدعلی شجاعی وبلاگ من مشکل و آی تی(IT) دانکوب