اثر برگزیده ی آبان 1392  ژانر انتزاعی ، وحشتناک  برای بالای + سال اثر دیوار سنگی ، داستان حادثه ای مخوف و محرمانه است که در ژانر وحشت و انتزاعی نوشته شده و چیدمان واژگانش آمیخته با افکت اوهام و  اضطراب است . این اثر توسط نشر علی به ثبت کتابخاه ی 


http//www.missiranisupernatural.blogfa.com 

.

sepid nasr , Nashre Abrang 2020data  . ny name is shahrooz barari seighalani . I,m from  Nort Iran .  MY ADRESS IS GILAN_RASHT BIG CITY , BLOCK ZARB , AKEY LALEH TOW  WHITE HOME .  NOMBER 154 .  My nomber mobil is  +989308762028 .  The End.   Have good time. Bye .


 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬ 

آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، پیش چشمانش در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپردش ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جریان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصایب نمود ، عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میکند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   تا مثل هرغروب راس ساعت شش ، برایشان نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتیجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 

+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی  | هفت نظر

وارونگی

  رشت_این شهرِ سوخته!.   مردمانی باهوش شیکپوش و روشن‌فکر ، کمی‌هم کَج‌کلام!.  دراین شهر همگان مطیعِ احساسِ درونی خویشند . وبه‌

آثار عاشقانه را از ما بخواهید KetabSabz.com

پاگنده در تالش روایت حقیقی

سید ابراهیم نبوی ظنز پرداز محبوب

طنز نویس خیس شهروز براری صیقلانی

، ,  , ٫؛٬ ,میکند ,٫؛٬ ,میشود ,، به ,میکند  ٫؛٬ , ٫؛٬   , ٫؛٬  پسرک ,بود ، ,باغِ اندوه ایستاده‌ام ,شهروز براری صیقلانی ,مهربانو میگوید؛  پاییز ,،٫؛٬ مهربانو میگوید؛

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرکز تلفن voip دربان البرزبام اموزش کسب درامد اینترنتی داروخانه مک دونالد COVID 19 layton نوآموزان زبان انگلیسی متوسّطه اوّل پیرانشهر دانلود پاورپوینت